#احساس_من_معلول_نیست_پارت_57
-مواظبم نگران نباشین !
و برگشت که از دفتر خارج بشه که پیروز گفت :
-نه منظورم اون نیست ! حس می کنم شما از گفته های من برداشت اشتباهی کردین ! هدف من تخریب اون خانم نبود !
هنگامه یه قدم به جلو گذاشت و گفت :
-ولی این کارو کردین ! شما اونو تخریب کردین . بهش لقب دادین . من تمام جمعه رو درگیر تذکر شما در ارتباط با مهشید بودم . من کل اون دوساعتی رو تو خونه ی اون زن بودم ، به جای تدریس داشتم فقط کنکاش می کردم که کجای این آدم مخـــوفه!
پیروز از پشت میز اومد بیرون و به هنگامه نزدیک شد و گفت :
-به خدا من قصد توهین نداشتم .من حرفم رو پس می گیرم، خوبه ؟ اصلاً می دونین چیه ؟ بذارین رک بگم .اون تابلویی که خانم زند درست زده بود وسط پذیرایی دیدین ؟
هنگامه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بله دیدمش ! انگار شمام دیدینش !
بعد ناخودآگاه یه لبخند شیطون زد و گفت :
-انگار شما هم مهمون خانم زند بودین. درسته ؟
پیروز دستی تو موهاش برد و گفت :
-بله ! ولی نه اون مهمونی که شما فکرش رو می کنین!
هنگامه گفت :
-من هیچ فکری نمی کنم پسرعمه !
پیروز پوزخندی زد و گفت :
-از اون لبخندتون معلومه که هیچ فکری نمی کنین!. من رفتم خونه ی خانم زند ، چون ساعت ده شب زنگ در واحدم رو زدند و ازم خواستند که گازشون رو وصل کنم . چون تازه اسباب کشی کرده بودن و همه چی وسط بود ، تنها چیزی که توجهم رو تو اون بلبلشو جلب کرد اون نقاشی ترسناک بود که ادعا کردن خودشون کشیدن . نمی دونم متوجه شدین که اون زنی که داشت تو اون نقاشی مرده رو با شلاق می زد خودشه یا نه ! به هر حال وقتی پرسیدم با کمال اعتماد به نفس گفتن که بله خودمم. فضای اون تابلو که خوف انگیزه و زنی که داره مرد خوشحالی رو شلاق می زنه ، این حس رو قویاً به آدم القا می کنه که نقاشِ این تابلو روح سالمی نداره ! من یه مهندسم ، از روانشناسی هیچی نمی دونم ولی منِ مَرد ، از اون تابلو ترسیدم . یعنی وقتی فهمیدم نقاشش خودشه ، فرار کردم از خونه اش. یه جورایی حس یه زن خون آشام رو برام القا کرد . من آدم ترسویی نیستم . کارم ایجاب کرده بیشتر عمرم رو تو بیابون سر پروژه باشم ولی به خدا بعد از دیدن اون تابلو از اون زن ترسیدم . بعد هم که یه دفعه ای از دهنم پرید و به این موسسه راهنماییش کردم ، از کرده ام پشیمونم . من باعث آشنایی شما شدم و برای همین موضوع واقعاً متاسفم . برای همین گفتم اون آدم مخوفه ! اما شما جوری شوریدین که من نتونستم از خودم و هدفی که پشت اون کلمه داشتم دفاع کنم .
هنگامه هنگ کرده بود ! در مورد پیروز و طرز فکرش به خطا رفته بود . نباید اینطور بی منطق قضاوت می کرد . برای همین در کمال شجاعت گفت :
-من از طرز برخورد و نوع قضاوتم شرمنده ام ومعذرت می خوام ! من نباید اونطوری برخورد می کردم و فرصت دفاع رو از شما می گرفتم .
پیروز که ازاین همه تغییر موضع و این همه شجاعت در اظهار پشیمانی که خودش ازش محروم بود و وقتی کار به معذرت می خواهی می رسید ، بدجور لنگ می زد ، تعجب کرده بود ، ناخودآگاه لبخندی اومد رو لبش و گفت :
-ممنون که محکومم نکردین !
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
romangram.com | @romangram_com