#احساس_من_معلول_نیست_پارت_46
استاد گفت :
-من اینو نگفتم . من گفتم بذار خوشبختی رو بچشه ! فقط به خودت فکر نکن ! به اون هم فکر کن . ببین کنار تو می تونه خوشبختی رو لمس کنه ؟ تو به عنوان یه همسر خوب ، میتونی جوری با مشکلش کنار بیای که احساس سرشکستگی نکنه ؟ که حس نکنه مورد ترحم واقع شده ؟ می تونی وقتی دعوا می کنید و خواسته هاتون با هم تداخل داره ، مشکلش رو به روش نیاری و منت نذاری ؟ اگه نتونی ، یعنی اونو هم از خوشبخت بودن محروم کردی ! شاید اگه الان نه بگی دلش بشکنه ولی این خیلی بهتره که بعد ها وقتی تو خوابی بیدار بشه بره کنار پنجره و از خدایی که داره گله کنه که تو رو تو زندگیش آورده ! بهتر از اینه که تو خفا خودش رو به خاطر انتخابت ملامت کنه . می تونی اونقدر خوب باشی که با مشکلش مردونه کنار بیای ؟
هنگامه رفته بود تو فکر . تا اینجا فقط داشت به خودش فکر می کرد . اینکه می تونه مشکل نریمان رو تحمل کنه یا نه . به اینکه اون مرد هم از این زندگی مشترک ، خواسته هایی داره ، توجه نکرده بود . به اینکه نریمان هم حق خوشبختی داشت توجه نکرده بود . فقط به این فکر می کرد که خودش با نریمان خوشبخت می شه یانه ! و این خیلی بی انصافی بود .
خوشحال بود . استاد با زبان بی زبانی و بدون قضاوت و بدون اشاره ی م*س*تقیم به اینکه کدوم جواب بهتره ، راه رو نشونش داده بود .
*****
پنج و نیم بود که خودش رو رسوند به موسسه ای که آدرسش رو از همسایه ی جذابش گرفته بود . در اتاق مدیریت باز بود و مهشید پیروز رو دید که پشت میز نشسته و داره یه دفتر بزرگ مثل دفتر اندیکاتور رو مطالعه می کنه . تقه ای به در زد . پیروز سرش رو بلند کرد . با دیدن مهشید ،با لبخند از پشت میز بلند شد .
مهشید وارد اتاق شد و سلام کرد و همزمان هم پیروز رو دعوت به نشستن کرد . پیروز نشست و با دست به مبل اشاره کرد و گفت :
-بنشینین لطفا خانم زند !
مهشید لبخندی به لب آورد و گفت :
-شغل جدید مبارک اقای دکتر !
پیروز تکیه داد به پشتی صندلی و گفت :
-اولاً خیلی ممنون ! دوماً... من هنوز دکتر نشدم خانم زند . فعلاً با عنوان مهندس بیشتر احساس راحتی می کنم .
مهشید گفت :
-خوشبختانه اینجا از خونه خیلی هم دور نیست . من این ساعت می تونم بیام کلاس . کلاسی واسه این تایم دارین که راست کار من باشه ؟
پیروز گفت :
-همونطور که عرض کردم ، منم اینجا تازه واردم . الان برنامه ی کلاسها رو چک می کنم که بهتون می گم .
پیروز همزمان که داشت برنامه ی استادها و کلاسها رو نگاه می کرد ، پرسید :
-برای همیشه می خوایین برین کانادا ؟
مهشید با یه غم اشکار گفت :
-شاید !!!
تا پیروز خواست دهن باز کنه هنگامه با یه سلام نسبتاً بلند وارد اتاق شد . حدس زدن حال بهترِ هنگامه برای پیروز خیلی سخت نبود . این دختر همونی نبود که ساعت یک از اینجا با اون قیافه ی متفکر و ناراحت بیرون رفته بود . هر جا که رفته بود ، خیلی براش خوشایند بوده لابد !!!
به سلام هنگامه ، مهشید و پیروز هم زمان جواب دادن .
romangram.com | @romangram_com