#احساس_من_معلول_نیست_پارت_45
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکینغریب
گفتم «ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اینغریب»
گفت «حافظ! آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکینغریب»
استاد دیوان رو کنار گذاشت و عینکش رو از رو چشمش برداشت و گفت :
-حافظ می گه بدجور خودت رو گرفتار کردی دخترم . فکر و ذهنت رو مشغول چیزی کردی که از اعتدال خارجه ! خارج شو هنگامه ! خارج شو از ذهنیتی که داری . دور بریز افکار پوچو . منطقی فکر کن . همونی که همیشه بودی باش.
هنگامه از نگاه کردن به صورت استاد شرمنده شد و سرش رو انداخت پایین . به قدری این شعر و توضیحات استاد به تفکراتش نزدیک بود که حس کرد هم حافظ و هم استاد می دونن اون داره راجع به چی فکر می کنه !
استاد با صدای آرومی گفت :
-به من نمی گی چی شده بابا ؟
انگار این تن صدای آروم و آرامبخش ، جادو کرد . هنگامه بی اونکه کنترلی رو خودش داشته باشه ماجرای نریمان رو تعریف کرد . اما به مشکلش دقیق اشاره نکرد و گفت که یه مشکل روحی داره !
استاد متفکر و بی صدا به حرفهای هنگامه گوش می کرد . همین که صحبتهای هنگامه تموم شد ، استاد به آرومی گفت :
-دوسش داری؟
هنگامه سر به زیر گفت :
-دوست داشتن که نمی شه گفت . من خیلی نمی شناسمش که دوسش داشته باشم . اما بهش بی میل هم نیستم .
استاد گفت :
-پس اگه میلی بهش داری ، بذار اونم خوشبختی رو بچشه !
هنگامه با تعجب سرش رو بالا و گفت :
-یعنی بهش جواب مثبت بدم ؟
romangram.com | @romangram_com