#احساس_من_معلول_نیست_پارت_32
نغمه که با حرف هنگامه چراغ امید تو دلش روشن شده بود با خوشحالی گفت :
-راست می گی ؟ وای الهی خوشبخت بشی دختر ! می خواستم ازت بخواما ولی می دیدم خودت به اندازه ی کافی له و لورده ای ! دلم نمی اومد بار اضافی باشم . اما حالا که خودت پیشنهاد می دی ، این فرصت رو از دست نمی دم .
هنگامه نگاهی به ساعتش انداخت . نیم ساعتش بعد از پنج دقیقه تموم می شد . رو به نغمه گفت :
-من دیگه باید برم ! کلاس دارم ! ان شالله امروز مرخصی می شی! از بابت موسسه هم نگران نباش ! حلش می کنیم . فقط مواظب این خواهر زاده ی ما باش که بدجور دلم بچه ی کوچیک می خواد !
سوار ماشینش که شد طبق معمول ، فکرش به همه جا پرواز کرد . بچه های کوچیک رو دوست داشت . خیلی هم دوست داشت . حالا بهترین دوستش و در واقع خواهرش ، داشت مادر می شد . لحظه ای به مادر شدن خودش فکر کرد و چقدر دلش برای بچه ای که هنوز پدرش پیدا نشده بود ، ضعف رفت . بچه ای که فقط برای چند ثانیه پدرش رو نریمان زاهدیان تصور کرد و خودش از تصورش خجالت کشید . به قول آذریا :
-تو خونه ی داماد خبری نیست و خونه ی عروس ، عروسیه !
نه و نیم بود که رسید دانشگاه ! سریع پارک کرد و داشت ماشین رو قفل می کرد که با صدای سلام مردانه ای ، ترسید و دستش رو گذاشت رو قلبش !
برنگشته می دونست که صدا متعلق به پیروزه !
ریموت رو زد و برگشت سمت پیروز و جواب سلامش رو داد .
پیروز طبق معمول گرفته و اخمو بود و هنگامه احساس می کرد علاوه بر اخم همیشگی ، سرحال هم به نظر نمی رسه !
زاهدیان گفته بود که رفته تبریز! نکنه برای خانواده اش اتفاقی افتاده ؟ این فکری بود که تو آنی از زمان از ذهن هنگامه عبور کرد و اونقدر تحت تاثیرش قرار گرفت که بدون اینکه به عواقب حرفش فکر کنه ، گفت :
-تبریز چه خبر ؟ همه خوب بودن ؟
پیروز ابرویی بالا انداخت و گفت :
-بله ! سلام داشتن خدمتون ! ظاهرا! جناب دکتر آمار لحظه به لحظه ی حرکات بنده رو بهتون گزارش می دن !
هنگامه که از سوتی که داده بود خیلی پکر شده بود ، سعی کرد خودش رو نبازه و گفت :
-دانشجوهاتون تو حیاط ول بودن ، نگران شدم که به توافق نرسیده باشین . خبر نداشتم تشریف نیاورده رفتین مرخصی . بنابراین از ایشون سوال کردم و گفتن که رفتین تبریز!
پیروز کیف سامسونیتش رو جا به جا کرد و گفت :
-به هر حال از نگرانیتون ممنون ! سلام خدمت خانواده برسونید !
هنگامه هم ازش خداحافظی کرد و از هم جدا شدن . اما این ملاقات چند لحظه ای ، خیلی اتفاقی از کریدور دانشکده ی عمران ، که مشرف به پارکینگ اساتید بود ، توسط نریمان رویت شده بود . نریمانی که کل دیشبو بی خوابی کشیده بود و وزن بیشتر افکاری که از ذهنش عبور کرده بود رو فکر در مورد هنگامه به خودش اختصاص می داد .
این مرد خاص ، غیر از خونه و اتاق خوابش ، یه فرد عادی بود . عادی با همه ی تمایلات و رفتارهای همگان پسند . درست مثل بقیه ی آدمهایی که مشکلی مشابه اونو داشتن . نریمانی که دیشب تو نهانی ترین احساساتش از خودش و گرایشاتش به شدت متنفر می شد و خجالت می کشید حتی به حالتهاش فکر کنه ، حالا یه استاد مقتدر و یه مرد معمولی بود .
اما همیشه بعد از فروکش کردن حالتهایی که بهش دست می داد ، مثل همیشه به دنبال انتقام از باعث و بانی این بیماری بود . ولی اول باید پیداش می کرد ! پیداش می کرد و به بدترین شکل ممکن زجرش می داد . درست به بزرگی زجری که خودش و نرمین سالها تحمل کردن !
نریمان چشم از پارکینگ خالی گرفت و راه افتاد سمت کلاسش ! اما تو دلش بلوا به پا شده بود ! انگار تازه پسر عمه ی هنگامه رو می دید ! پیروز براش یه خطر بود !
romangram.com | @romangram_com