#احساس_من_معلول_نیست_پارت_29


-دارم می برمشون بیمارستان... خوبن . فقط بی هوشن ! لطفا بیاین اونجا !!!

یه ربع به دوازده بود که به همراه پدر ومادر رسیدن بیمارستان . خوشبختانه حال هردوشون خوب بود . خوشبختانه تر اینکه حال هرسه شون خوب بود . ولی یه مشکل بزرگ به وجود اومده بود . نغمه به خاطر ضربه ای که خورده بود احتمال سقط جنین داشت و باید تا پایان نه ماه تحت مراقبت و دراز کش می موند تا بچه به دنیا بیاد .

همه هم خوشحال بودند و هم ناراحت . اینکه نغمه بعد از چند سال دوا و درمان حامله شده بود جای خوشحالی داشت ولی این مشکلی که ایجاد شده بود ، خیلی سخت بود . نه ماه دراز کش برای زنی مثل نغمه که یه موسسه ی اسم و رسم دار رو اداره می کرد و هم منبع درآمد بود براش و هم اگه تعطیل می شد کل اعتبارش رو از دست می داد ، یعنی فاجعه .

علی رضا با یه شکستگی دست ، همون شب مرخص شد ولی نغمه رو برای احتیاط بیشتر نگه داشتن . نغمه حالا مادر یه جنین دو ماهه بود . کودکی که ثمره ی یه عشق پایدار و واقعی بود ولی تا دنیا می اومد ، نغمه ی بیچاره جان به سر می شد. اون شب پدر و مادر علی رضا و درواقع عمو وزن عموی فوق مهربون نغمه هم خودشون رو بعد از تماس هنگامه به بیمارستان رسوندن و علی رغم اصرار هنگامه برای موندن پیش نغمه ، زن عموی نغمه که حالا نوه دار هم شده بود و این تصادف به خاطر اینکه هم زمان شده بود با این خبر خوش ، خیلی ناراحتش نکردهبود ، شب رو کنار عروسش موند و علی رضا همراه پدرش ، بعد از گچ گرفتن دستش ، به خونه برگشت .

با اینکه بارداری نغمه خیلی خبر خوبی بود اما اینکه اون نمی تونست دیگه تو موسسه حاضر بشه ، جای بحث داشت . هنگامه فکرش بدجور درگیر بود و می خواست هر طور شده به دوستش که حالا بعد از عمری غصه خوردن داشت مادر می شد کمک کنه . ولی واقعاً نمی دونست با این همه مشغله ای که خودش داشت ، چیکار می تونه برای نغمه بکنه !

****

دکتر شمس تو خونه تنها بود و ظاهراً همسر و پسرش که نریمان بعد از این همه رفت و امد،اونارو به خوبی می شناخت ، مسافرت بودن. دکتر برای نریمان چایی اورد و گفت :

-چرا اینهمه پریشونی ؟ چی باعث این حال داغونت شده ؟

نریمان دستی به صورتش کشید و گفت :

-من امروز با یه دختر قرار گذاشتم . می خوام که اگه قسمت باشه باهاش ازدواج کنم !

دکتر به ارامی پا روی پا انداخت و گفت :

-خوب !

نریمان م*س*تاصل نگاهی به دکتر انداخت و گفت :

-اون همکارمه ! دکترای زمین شناسی داره و هیات علمی دانشگاهه! یه دختر سی ساله ی زیبا و جذاب که یه مقدار معلولیت داره و موقع راه رفتن یه کم می لنگه ! امروز باهاش ناهار خوردم !

دکتر اشاره ای به چایی نریمان کرد و گفت :

-بخور سرد نشه !

نرمیان چاییش رو که خورد گفت :

-می ترسم دکتر ! هم نمی خوام از دستش بدم چون یه جورایی بی نهایت ایده آل به نظر می یاد و هم از مشکلم واهمه دارم . هم دلم می خواد بهش بگم چه مرگمه و هم نمی خوام خودم باعث رفتنش بشم . مشکلم اینه که می خوام یه جورایی بفهمم که عقیده اش چیه راجع به آدمهایی مثل من . ولی نمی تونم یه دفعه ازش بپرسم . موندم چطور تو کمترین زمان ممکن ، مسیر صحبتم رو بکشونم به سمت مشکلم که ببینم واقعاً طرز فکرش چیه !

دکتر گفت :

-اول یه کم بخودت مسلط شو تا با هم حرف بزنیم !

نریمانسرش رو تکیه داد به پشتی مبل و گفت :

-درمانده ام دکتر ! خیلی درمانده ام!

romangram.com | @romangram_com