#احساس_من_معلول_نیست_پارت_22
- شغلم رو که می دونید و از نظر مالی هم به قول معروف دستم به دهنم می رسه و خدا شکر بد نیست. یه آپارتمان صد متری تو زعفرانیه دارم و ماشینم هم مگانه . یه زمین مزروعی هم به عنوان ارثیه از پدر بزرگمون بهمون رسیده که چهار تایی توش شریکیم . خوب این از معرفی ابتدایی بنده !
هنگامه با همون آرامش ذاتی گفت :
-منم هنگامه ی حدادم. سی ساله! تک فرزندم . پدرم بازنشسته ی یه شرکت تولید دارو و مادرم هم دبیر بازنشسته هستن . وضعیت مالیمون هم به قول شما بدک نیست و دستمون به دهنمون می رسه . البته من به شخصه یه کم ولخرجم ! منزل پدریم تو نارمکه . یه خونه ی شخصی دو طبقه ! ماشینم هم همینیه که می بینید .
به نقاشی علاقه زیادی دارم و تا سطح حرفه ای هم دوره دیدم . زبان رو دوست دارم و برای اینکه همیشه به روز باشم تو یه موسسه ی زبان هم تدریس می کنم .همونطور که از ظاهرم مشخصه ، پای چپم مشکل معلولیت داره که با انجام دو عمل در کودکی و نوجوانی ، تونستم تا حدی اونو برطرف کنم ولی بدون کفش مخصوص ، ضایعه بیشتر نمود پیدا می کنه تا با کفش .
همون موقع گارسون رستوران که لباس سنتی پوشیده بود با یه منو به شکل طومار اومد کنار تخت و منو رو به دست نریمان داد . نریمان هم متواضعانه اونو دو دستی به هنگامه داد و ازش خواست که انتخاب کنه ! نه وقت شام بود و نه ناهار ولی چاره ای نبود باید یه چیزی می خوردند.
هنگامه قزل آلا سفارش داد . نریمان هم بختیاری! بعد از رفتن گارسون ، نریمان گفت :
-جای دنجیه نه ؟
هنگامه اجمالی دوباره سری چرخوند و گفت :
-خیلی ! من کلاً از فضاهای سنتی خیلی خوشم می یاد ! چون اصالتاً هم آذری هستم ، برای خودم یه دست لباس آذری سفارش دادم . هر چند جایی نمی شه پوشید ولی دوست داشتم که یکی داشته باشم . راستی خواهر و برادراتون بچه هم دارن؟
-نریمان دوباره نگاهی به هنگامه انداخت و اینبار بدون اینکه نگاه ازش بگیره گفت :
-بله بنده هم عمو هستم و هم دایی ! خواهرم یه دختر به اسم دینا داره و برادرام هم هر کدوم یه پسر دارن . مسیح و دیوید.
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-داشتن برادر و خواهر و طی کردن یه دوران کودکی پر از شادی و جنب و جوش نعمتیه که من به دلیل ترس پدر و مادرم از احتمال معلولیت بچه های دیگه شون ، ازش محروم بودم . خوش به حالتون ! احتمالاً کودکی خیلی شادی داشتین !
نریمان به فواره ی حوض آب وسط سفره خانه خیره شد و به فکر فرو رفت . انگار داشت دنبال همون شادی ای می گشت که هنگامه گفته بود .ولی نسبتاً غمگین نگاه از فواره گرفت و گفت :
-نه چندان !
هنگامه با جواب کوتاه نریمان ، بحث سر این موضوع رو کات کرد و ترجیح داد تا وقتی خود نریمان نخواسته ، راجع به این کودکی غم انگیز حرف نزنه !
خوشبخاته گارسون هم از راه رسید و همین باعث شد اون بحث، ناتموم رها بشه !
غذاشون رو که آوردن ، هر دو به آرومی مشغول شدن . وسط غذا نریمان گفت :
-کلاستون ساعت هفته نه ؟
هنگامه سری به آهستگی تکون داد . چون دهنش پر بود .
نریمان با لبخند گفت :
-می تونم امیدوار باشم این ملاقات ادامه دار خواهد بود ؟
romangram.com | @romangram_com