#احساس_من_معلول_نیست_پارت_132
پیروز شده بود همون پیروزی که روزهای اول برای هنگامه قیافه می گرد و با یه من عسل هم نمی شد بهش لب زد . همون پیروز سرد و مغروری که این روزها فقط برای هنگامه عوض شده بود ولاغیر . سرد ، جدی ، مغرور!
سوزان داشت آتیش می گرفت . این بازی بچگانه بدجور داشت به جاهای باریک می کشید . اونقدر عصبانی بود که اگه الان پیروزتو پاده رو نبود ، زیر چهار چرخش لهش می کرد . حیفِ وقتی که صرف پنچر کردن و همینطور منتظر شدن برای اتمام وقت کاری موسسه گذاشته بود . انگار با زبون خوش نمی شد این مرد چموش رو رام کرد . گازش رو گرفت و با سرعت از پیروز دور شد . با حرص رو گاز فشار می داد و زیر لب به پیروز خود دار بد و بیراه می گفت .
چهار روز از اون شب می گذشت . سوزان خیلی رفته بود تو نخ این دکتر مغرور و فهمیده بود یه جورایی با استاد حداد سر و سری داره . می دونست پسر عمه شه ولی انگار زیادی دور و بر هنگامه می چرخید . برای سوزانی که پدری متمول داشت و خودش دختر به ظاهر خواستنی ای بود و هدفش از این کلاس زبان ، رفتن به اروپا بود و خودش رو از هر نظر ، کیس خیلی مناسبی می دید که هیچ مردی نتونه هیچ جوره در برابرش مقاومت کنه ، تحمل ارتباط یه مقدار صمیمی پیروز با دختری که اولین چیزی که تو تیپش نظرت رو جلب می کرد لنگیدنش بود ، خیلی خیلی سخت بود . سوزان دختر بسیار سطحی نگری بود و شاید حتی به درستی به چهره ی دلنشین هنگامه نگاه هم نکرده بود .فقط چیزی که دیده بود این بود که این دکتر مغرور و سرد با این دختر معلول خیلی با محبت حرف می زنه . همین آتش حسادت رو تو دلش شعله ور می کرد. علاقه ای تو کار نبود . اما بس که همیشه مورد توجه بود ، فکر می کرد تا به روی مردی خندید ، باید اون مرد برده اش بشه و حالا که می دید یکی پیدا شده که توجهی بهش نداره ، نمی تونست تحمل کنه !
تو این چهار روز ، که دو بار هنگامه رو موقع خندیدن با پیروز دیده بود ، حسابی ازش بدش اومده بود . یه جورایی یه حسی قلقلکش می داد که حال این دخترو بگیره. براش مهم نبود که هنگامه کیه ! اصلاً شاید نمی دونست که اون یه نخبه ی برجسته ست . مهم این بود که از اون چند سانت کوتاهی یه پاش استفاده کنه و به دکتر مهدی پور اینو بفهمونه که این دختر خیلی سطح پایینه ! غافل از اینکه پیروز داشت کم کم با خودش و احساساتش در مورد هنگامه به یه ثبات نسبی می رسید و همین باعث می شد در برابر هر صدمه ای که به هنگامه وارد می شه ، گارد بگیره !
دستی به شالش کشید و خرامان خرامان وارد دفتر شد . هم هنگامه تو دفتر بود و هم خانم احتشام . پیروز سرش تو مانیتور بود ، ولی از ب*غ*ل چشم سوزان رو دید که وارد دفتر شد اما وانمود کرد حواسش فقط به مانیتوره.
سوزان اومد جلوی میز پیروز و گفت :
-دکتر مهدی پور ؟
پیروز نگاه گذارایی بهش کرد و گفت :
-بله ؟
-می شه خواهش کنم تو برنامه ی کلاسای ترم بعد ما یه تغییراتی بدین ؟
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
پیروز لحظه ای دست از تایپ برداشت و رو به خانم احتشام گفت :
-می شه خواهش کنم چند لحظه بنشینین؟ سایت یه کم مشکل داره ظاهراً پول از حساب بر داشت نمی شه !
احتشام لبخندی زد و گفت :
-ببخشید تو رو خدا آقای دکتر اسباب زحمت شدم . دیدم تا برم خونه دیر می شه واسه همین مزاحم شدم !
پیروز لبخند مردانه ای زد و گفت :
-موسسه متعلق به خودتونه خواهش می کنم !
سوزان ابرویی بالا انداخت و به احتشام که یه پیر دختر موقر بود، نگاه تحقیر آمیزی انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com