#احساس_من_معلول_نیست_پارت_120
نریمان گفت:
-همین کارای معمول عروسی دیگه ! تالار ، ارایشگاه ، لباس عروس و اینا ...
مهشید آروم گفت :
-من یه زن مطلقه ام ! نیاز نیست به این برنامه ها . تو همون محضر عقد می کنیم دیگه .
نریمان دستش رو از دست مهشید برداشت و پخش ماشین رو روشن کرد و گفت :
-ولی من دلم عروسی حسابی می خواد . من لباس دومادی تا حالا نپوشیدم . دلم می خواد عروسی داشته باشم . در ضمن می خوام به این بهانه داداشام رو بکشونم ایران . برای اینکه راحت باشیم ، تو محضر عقد محضری می کنیم . بعد با خیال راحت برنامه ریزی می کنیم واسه عروسی.علاوه بر اینا واسه خانواده ی تو هم برنامه دارم . اونا باید ارزش تو رو بدونن. می خوام دعوتشون کنیم تا دهنشون از جبروت عروسیت باز بمونه ! راضی باشی اون رضا رو هم دعوت می کنیم که حسابی جزغاله بشه و عد با صدای بلند قهقه زد .
مهشید وحشت زده به صورت خندان نریمان نگاه می کرد که نریمان گفت :
-نگران نباش ! همه چیو بسپر به من !
مهشید گفت :
-تو رو خدا نریمان . من این آرامش رو دوست دارم . به همش نزن!
نریمان راهنما زد و کنار خیابون وایساد و برگشت سمت مهشید و هر دو دست کوچیک و ظریفش رو گرفت تو دستای مردانه و قدرتمندو حمایتگرش و گفت:
-به این پیر پسر چهل ساله ی با تجربه اعتماد کن خانم . من نمی ذارم آرامشت به هم بخوره ! اما از اونایی هم که هم باعث بیماریت شدن و هم به خاطر این بیماری طردت کردن ، نمی گذرم ! من آدم آروم و بی حاشیه ایم اما نه همیشه . وقتی به کسی که دوسش دارم آسیبی برسه ، هرگز کوتاه نمی یام . من بعد از چهل هنوز دربه در دنبال پسر باغبونمونم تا به خاطر این بلایی که سرم آورده مجازاتش کنم . اونایی هم که با آبروی تو بازی کردن حداقلش باید پیشت بیان و اظهار ندامت کنن. نگران نباشو همه چیو بسپر به من.
مهشید لبخند محجوبی زد و نگاه پر مهرش رو دوخت به چشم های نریمان .
نریمان چشمکی زد و گفت :
-اونطوری نگام نکن که می خورمتا.
مهشید خندید و نریمان استارت زد و با هم سیاهی شب گم شدن.
*****
منتظر هنگامه بود . می خواست باهاش در مورد موسسه حرف بزنه و اینکه می خواد نغمه رو ببینه . البته همش بهانه بود . دلش می خواست یه جوری هنگامه رو با خودش همراه کنه که برن واسه ناهار . با این همه خواستگارای رنگارنگ خانم ، وقت زیادی نداشت . باید تصمیمش رو می گرفت . یا زنگی زنگ ، یا رومی روم . می دونست فقط تا دو کلاس داره . خودشم صبح رفته بود دانشگاه و استادش رو دیده بود و تحقیقاتش رو تحویلش داده بود . تدریس هم نداشت . موسسه رو هم سپرده بود به سرایدار و آماده تو ماشین در کمین نشسته بود .
از دور هنگامه رو دید که متین و سنگین و البته جذاب داره به سمت ماشینش می ره . از ماشینش پیاده شد و گفت :
-هنگامه ؟
هنگامه برگشت سمتش و با دیدنش لبخندی زد و گفت :
-سلام ! خسته نباشین !
romangram.com | @romangram_com