#دختر شیطون_پارت_42

- نگرانم . نفس مواظب خودت باش .
- باشه......اونجا خبری نیست ؟
یکم سکوت کرد و با تردید گفت
- نفس ؟ . دعا کن سامان بره
با تعجب صاف نشستم
- میخواد بره ؟کجا ؟
- اره فک کنم . از دیشب خیلی تو خودشه . همه فکر میکنن واسه توعه . واسه همین همه محکومت میکنن . خیلی پسته نفس . به همه گفته عاشقته و تا پیدات نکنه
ول نمیکنه . یه دروغایی میگه که من دلم میخواد خفش کنم .باباش میگه برو امریکار پیش خالت.
دستمو مشت کردمو رو تخت فشار دادم عوضی .عوضی .!!
نمیدونم عسل احساس کرد عصبیم یا از صدای نفسای تندو عمیقم فهمید که زودگفت
- نفس ؟
یکم سکوت کردمو بعد عصبی گفتم:
- بله
اونم بیشتر سکوت کرد . فک کردم تماس قطع شده گفتم
- الو ؟؟
تند گفت
- ه...هیچی!! نفس باید برم . صدام میزنن
صدایی نشنیدم که صداش بزنه ولی چیزیم نگفتم . یه لحظه حواسم پرت شد و گفتم
- برو . سلام برسون ..
یهو دوتامون ساکت شدیم . عسل ناراحت گفت
- اگه میشد سلامتیتو برسونم الان مامانت اینجوری نبود .
بغضم نذاشت ادامه بدم و فقط گفتم
- زنگ میزنم . خداحافظ.
حتی نزاشتم خداحافظی کنه .
گوشی و خاموش کردم و پرت کردم تو ساک . دستامو رو چشمام فشار دادم .
نه . نه الان وقتش نبود ..
ولی بازم راه نفسم بسته شده بود. بازم نفسام تند و کشیده شده بود .
اولین قطره اشکم هنوز کاملا پایین نریخته بود که سیل اشکام صورتمو طی چند ثانیه خیس کردن . انگار مسابقه گذاشته بودن .
گلوم درد میکرد . مال همون بغض لعنتیم بود که اشکامم ارومش نمیکرد .
انگار اتاق هوا نداشت ..
تند بلند شدم و رفتم سمت بالکن کوچیک اتاق . قبلا دیده بودمش . درشو باز کردم و انگار موجی از هوای خنک حالمو اورد سر جاش ...
ولی هنوزم صورتم خیس بود .
خدایا چرا باید واسه من این اتفاقا میوفتاد ؟ . چرا هیچی درست نیست ؟

@romangram_com