#دختر_ماه_پارت_63


ساشا خنده ای کرد و گفت

ساشا:چه عجب شما یاده درس افتادین...نگران نباش هیچی نمیشه اون دانشگاه واسه ما که فقط یه نقشه بود واسه توهم مشکلی نداره میتونی دیگه نری دانشگاه چون فک نکنم به مدرکش نیازی پیدا کنی...

راس میگفتا ...من دیگه اون مدرک دانشگاه رو میخوام چیکار...بیخیالش باو همین بیکاری رو عشقه..

سرخیابونی که خونمون اونجا بود رسیدیم ساشا پول تاکسیو داد و بدون هیچ حرفی باهم به سمت خونه رفتیم....





خونه که رسیدیم بچه ها همه با عجله رفتن بیرون فقط لحظه اخر از پری شنیدم که گفت میرن شکار...

منم الان توو اشپزخونه نشستم و به در و دیوار مگاه میکنم...حوصله فکر کردن هم ندارم ..توو خیالات خودم بودم که یاده اون دفترچه خاطرات پروفسور افتادم...

سریع دوییدم رفتم توو اتاق و دفترچه رو از توو کیفم کشیدم بیرون...

نشستم رو تخت و دفترچه رو باز کردم و شروع کردم خوندن....

(خاطرات جان لارنس)

(امروز که درحال مطالعه در کتابخونه بودم،چیزی نظرمو روی دیوار جلب کرد..به نظر میومد یه دندون باشه ولی خیلی بزرگتر از دندون انسان بود...

بلند شدم و رفتم سمتش ..دستمو کشیدم رو بدنش و خواستم از روی دیوار بردارمش ولی تا اونو کشیدم سمت خودم،صدای تقی اومد و دیواری که پشت اون دندون بود مثل یه در باز شد...

حیرت کردم؛چرا توو یه کتابخونه باید دیوار مخفی درست کنن؟!!!!!!!

romangram.com | @romangram_com