#دختر_ماه_پارت_62
بلند شدم و منم از سالن رفتم بیرون وبه سمت بالا رفتم...
بالا که رسیدم همه جای کتابخونه رو با چشم یه دور گشتم ولی ساشا رو ندیدم..پیش لیا رفتم و از پرسیدم دوست منو دیده یانه که اونم گفت رفت بیرون باشه ای گفتم از لیا خدافظی کردم...
ساشا جلوی در وایستاده بود و با تلفن حرف میزد..رفتم کنارش و منتظر موندم حرف زدنش تموم شه...بالاخره بعد چن مین که تلفنو قطع کرد برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت
ساشا:سوین با تاکسی برگردیم خونه من عجله دارم
_باش ولی واسه چی عجله داری؟
ساشا:با بچه ها باید بریم یه جایی
_یه جایی ینی اینکه نپرسم کجا؟
ساشا:دقیقا
_باش
یه تاکسی بالاخره واسمون نگه داشت و دوتامون عقب نشستیم..هوای گرم تاکسی حالمو بد میکرد...همیشه زمستونا این مشکلو دارم؛وقتی سوار ماشین میشم بخاطر اینکه دمای بخاری ماشینو زیاد میکنن حالم بد میشه...یه خورده شیشه ماشینو دادم پایین که بتونم تحمل کنم...راستی!!!!!
_ساشااااا؟!!!
با تعجب بخاطر صدای بلند و خیرت زده ام برگشت نگام کرد که خندم گرفت..چشم غره ای بهم رفت وگفت
ساشا:بعله
_چرا ما دیگه دانشگاه نمیریم..اخراجمون نکن یه وقت
romangram.com | @romangram_com