#دختر_ماه_پارت_52


_چرا؟؟؟

لیا:ساعت تعطیلی کتابخونه اس عزیزم

چییییی!!!سریع به ساعت گوشیم نگاه کردم.. وای یا خدا ساعت 10شب بود...نزدیک400تا میس کال و پی ام از بچه ها داشتم...ازبس سرگرم خوندن اینا بودم زمان از دستم دررفت

_وای لیا دیرم شد..از بس سرگرم بودم حواسم به ساعت نبود..

لیا:عیب نداره عزیزم من برم بالا ببینم کسی هس توو کتابخونه هنوز یا نه..توهم زود بیا

_باش

لیا رفت بالا منم سریع شروع کردم به مرتب کردن کتاب هایی که از قفسه برداشته بودم...

گوشیمو از رو میز برداشتم اومدم از سالن برم بیرون که دیدم یه کتاب هنوز روی زمین..

برداشتم بزارمش سرجاش که هرکار کردم نصف کتاب داخل نمیرفت..حتما چیزی اون پشت افتاده بود...دستمو بردم داخل اون قسمت که سرانگشتام چیزیو حس کرد...

به زحمت کشیدمش بیرون که دیدم یه کتاب کوچیک ولی حجیم اونجا بوده...از ظاهرش معلوم بود خیلی قدیمیه ..صفحه اولش رو باز کردم..

(دفترچه شخصی پرفسور جان لارنس)

این تنها چیزی بود که صفحه اولش نوشته بود..خواستم صفحه های دیگه رو نگاه کنم که صدای لیا از بالا اومد..داشت صدام میزد که برم ..

یه حسی بهم میگفت باید این دفترچه رو بخونم...اونو انداختم توو کیفم و رفتم بالا...نمیخواستم به لیا بگم همچین کتابی رو برداشتم...بخونمش میارم میزارمش سرجاش..رفتم بالا و با لیا خدافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم....



romangram.com | @romangram_com