#دو_نقطه_متقابل_پارت_154

منصرف می کرد یه گوشه ، دوباره شروع بد اخلاقیاش و صد تا چیز دیگه که اطرافمو پر کرده بود و نای بلند شدنو ازم
گرفته بودم ...
دستمو گرفت و آروم منو نشوند ... سرم پایین بود ، نمی تونستم نگاهش کنم ... اگه نگاه می کردم شاید منصرف می
شدم ... دست گرمشو رو پیشونیم حس کردم ف لرزش دستش که رو پیشونیم بود از همه چی بیشتر برای من دردناک
بود ...
تو چشماش زل زدم . وقتی که خودش لرزش دستش رو حس کرد سریع دستشو برداشت ؛ نقاب بی تفاوتی برای
منصرف نشدن برام سنگین بود ، رو صورتم سنگینی می کرد ... پوزخند محوی گوشه ی لبش نشست و بعد گفت :
_خوبی !؟ حالت خوبه ؟!
بغضمو فرو دادم اما نمی رفت پایین ، برای همین سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ...
امید _مطمئنی ؟! ... رنگت پریده ... !
_نه خوبم ... بریم دیر شد ...
امید از جاش بلند شد اما من هنوز نمی تونستم ...
_امید ؟!
امید_جانم !؟
با بهت بهش خیره شدم که لبشو گزید و منتظر حرف من موند ...
_می شه کمک کنی بلند شم ؟! ... پام درد می کنه !
آره جون خودم ... واسه پا درد کردن هم مگه کمک می خوان ... نزدیکم شد و دستو دراز کرد جلوم ... دستمو رو
دستش گرفم که فشرد و با حرکت آرومی منو بلند کرد و پشت سر خودش کشید ...
وارد اتاق شدیم که سلامی دادم ... می خواستیم بشینیم که نگاه های خیره ی دفتردار رو روی زنجیر دستمون دیدم
... خدایی مگه می شد این دستا رو ول کرد و رفت ...؟!
حالا کنار هم می نشستیم ... دیگه مقابل هم نبودیم ... حالا که دیر شده بود ....
با صدای مامانم که دنبال نگار کرده بود بیدار شدم ...

romangram.com | @romangram_com