#دلتنگ_پارت_75
بهار هم اومد کنارم..سرمو چرخوندم طرفش.اون بیچاره هم سنگ گپ کرده بود از این وضعیت.لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست
بهار زیرلب گفت_وای بدبخت شدیم
شهاب هم بلند زد زیرخنده وگفت_عجب دخترایی هستین شماها..مامیریم بعد میایم
وهردو رفتن و درو بستن..بهار روی زمین نشست و با لودگی گفت_خاک تو سرت خاطره آبرومون رفت
خندیدمو گفتم_اوا..تقصیرمنه یا تو؟
پقی زد زیر خنده و گفت_از خجالت نمیدونم جز خنده چکارکنم
* * *
(از زبان شهاب)
با مسعود سوار ماشین شدیم و حرکت کردم سمت خونه مسعود..توی سکوت بودیم که مسعود بلند زد زیر خنده.میدونستم بخاطر این دوتا دختره
همونطور که میخندید گفت_پسر تاحالا ندیده بودم دخترای خل و چلی مثله اینا
آروم خندیدم..واقعا راست میگفت.اون قسمتی که درو باز کرد از دیدنش واقعا خندم گرفت..نمکی بود برای این روزایی که همش درگیر بودم
رسیدیم دم در آپارتمان نقلی مسعود
همونطور که داشت پیاده میشد گفت_شهاب بپر پایین
من_قربانت.باید برم تو هم خسته ای
مسعود_این چه حرفیه..بیا پایین دیگه یه چیز باهم میخوریم.یه امروزم به غذاهای ما عادت کن
من_این چه حرفیه زندگی تو به صدتای مال من می ارزه
هردواز ماشین پیاده و وارد آپارتمان شدیم
مسعود در خونه رو باز کرد..کفشمو دم در، در آوردم و رفتم داخل.خونش نقلی بود و جدا از اون بسیار با سلیقه فقط کمی نامرتب
مسعود_خونه مجردی دست کمی از این وضع نداره
من_مهم نیست بیا بشین
romangram.com | @romangram_com