#دلتنگ_پارت_64
حرفی نزدم..دستشو گرفتم و به سمت پله ها حرکت کردم
جلوی در اتاق بودیم که مینا ایستاد و گفت_نمیخوای بغلم کنی
دوست نداشتم بهش نزدیک شم واسه همین گفتم_این بچه بازیا چیه
در اتاق رو باز کردم..خندید..از اون خنده های الکی که روی مخم بود ولی اهمیت ندادم..درو بستم و مینارو پرت کردم روی تخت...
عشوه های مینا بیش از حد آبکی بود و بنظرم گاهی اوقات باعث کناره گیری از غرور مردانم میشد..ولی این وسط یه اشکال وجود داشت..مینا از یه چیزی این وسط فرار میکرد و من اینو نمیدونستم.اما یقین دارم که به زودی این راز مینا صحرایی فاش میشه
خودشو عقب کشید وگفت_عشقم تا همین جا بسه..یکم حالم بده نمیتونم
ابرویی بالا انداختم و کنارش زدم.چشم هامو ریز کردم..میدونستم باید یه چیزی باشه..بهونه های این دختر همش الکی بود..واست دارم دختر..دیگه این منم که توی خماری میزارمت...رفتم پایین
بعد از خوردن ساندویچ کوچکی که فاطمه گرفته بود،رفتم توی اتاق و خوابیدم
* * *
(از زبان خاطره)
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم
آروم لای پلک هام رو بازکردم
مامان_خاطره بلندشو از مدرسه جا میمونی ها
کش و قوسی به بدنم دادم و بلندشدم رفتم دست و صورتمو شستم
بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه لقمه ای که مامان واسم گرفته بود رو انداختم توی کیفم و از خونه خارج شدم
همین که وارد کوچه شدم متوجه شدم مسعود داره بایه مرد کت و شلوار پوش صحبت میکنه..انگار داشت بهش گوشزد میکرد
بهشون توجه نکردم اما چرا اینجا؟دم در خونه ما؟!
بابی تفاوتی به راهم ادامه دادم و حرکت کردم سمت اول کوچه که باصدای مسعود ایستادم
مسعود_ببخشید خانم
برگشتم عقب
romangram.com | @romangram_com