#دلتنگ_پارت_63


و بدون حرفی سوار ماشین شدم..مسعود هم بدون حرفی سوار شد

توی ماشین بودیم که مسعود گفت_چرا اینا میخوان بازی کنن؟

جریان رو به طور خلاصه واسش تعریف کردم

مسعود_پس حواست به دختره باشه..اونا فکرمیکنن به قول خودشون که سوگولی تو هست

من_آخه اون دختر چیش به من؟سنش نصف من هم نیست

مسعود با شیطنت گفت_اما عشق سن و سال سرش نمیشه

و قاه قاه زد زیر خنده..با خنده یه مشت آروم کوبیدم به بازوش

مسعود_میخوای یکی از بچهارو بزاریم از دور مراقبش باشه؟

من_بی زحمت میشه تو کاراشو کنی؟فردا عمل دارم وقت نمیکنم

مسعود_باشه با من

بعد از اینکه مسعود رو رسوندم خونه رفتم سمت عمارت

وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و وارد شدم..بابا خونه نبود..شادی و مینا توی سالن در حال تماشای تلوزیون بودن

رفتم نزدیکشون..متوجه من نشدن..باکنجکاوی چشم به صفحه تلوزیون دوختم تاببینم چی باعث شده غرق فیلم بشن

چشمم که به اون قسمت افتاد،متعجب شدم و همچنین عصبی

کنترلو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم..متوجه من شدن..مینا تغییری توی چهرش ایجاد نشد اما رنگ شادی پرید

با خشم رو بهشون گفتم_اینا چیه میبینید؟

و روبه شادی ادامه دادم_گمشو بالا..دفعه دیگه تلوزیون رو تو سرت خورد میکنم

از ترس سریع دوید سمت پله ها

مینا بالبخند بلندشدو اومد نزدیکم..یقه لباسم رو گرفت توی دستش و همونطور که چشمش به یقه پیرهن بود گفت_سلام عزیزم..میبینم که غیرتی شدی

و چشم هاش رو توی چشم هام قفل کردو گفت_عاشق همین غرور مردونت با غیرت بودنتم

romangram.com | @romangram_com