#دلتنگ_پارت_47


آه از نهادم افتاد..حالا چکارکنم؟

بهار_خاطره پولتو بده؟

باتعجب نگاهش کردم و همچنین با خجالت پولو بهش دادم..بهار پول گذاشت روش و بهش داد..خیلی خجالت کشیدم اما راه دیگه ای نبود

داشتیم از مرکز خریدم خارج میشدیم که رفتم کنارش و آروم روبهش گفتم_مرسی واقعا..حتما بهت بر میگردوندم

بهار_نمیخواد بابا..یه روزم دست من به تو بند میشه

به روش لبخندی پاشیدم..این دختر خیلی واسم عزیزه

* * *

صبح تا چشم باز کردم،سریه رفتم دوش بیست دقیقه ای گرفتم و ساکمو برداشتم تا وسایلارو توش بزارم..حالا من چی بپوشم؟

هیچ لباس مناسبی هم نبود..هرچی کمدو زیر و رو کردم تا یه چیز پیدا شه نشد..یا کوتاه بودن یا زشت

بالاخره راضی شدم که یه سارافن با جوراب شلواری بپوشم

نگاهی به لباس مورد نظرم انداختم..یه لباس سورمه ای که بلندیش تا زانو میرسید..از قسمت گردن تا بالای سینه گیپور بود و قسمت های پایین روی پارچه ی ساتن،دوباره گیپور میخورد..لباس خوبی بود

با کفش پاشنه بلند مشکی رنگم و لوازم آرایش گذاشتم توی ساک

رفتم پایین..ساکو گوشه ای گذاشتم دور از دید مامان

مامان سجاده ای پهن کرده بود وهمونطور چادر به سر،داشت قرآن میخوند..حتما برای شادی روح بابا بود

رفتم پیشش و کنار گوشش زمزمه کردم_تولد مبارک مامانم..همه کسم..نور چشمم..سایه ی بالای سرم

بالبخند و اشکی که نمیدونم از سر شوق بود یاناراحتی ازم تشکر کردو گونمو بوسید

من_مامانم من برم یه سر به شادی بزنم توهم برو خونه ی خاله نگین کارت داره زود میام من باشه؟

مامان_باشه دیر نکنیا

من_چشم

ساکو برداشتم و از خونه زدم بیرون..توی راه به خاله نگین زنگ زدم و از برناممون بهش گفتم..خیلی خوشحال شد و قول داد که مامانو راضی کنه و بیاره

romangram.com | @romangram_com