#دلتنگ_پارت_45


باکمک نگین سفره شام رو چیدیم وبعد از صرف شام ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه

* * *

داشتم به درس گوش میدادم که با صدای بهار حواسم بهش جمع شد..توی یه کاغذ کوچیک نامه ای نوشته بود..آروم بازش کردم وشروع کردم به خوندن

بهار_خورشید فردا سوم دی هست..برنامت چیه؟

اوففف فهمیدم حوصلش سررفته واسه همین الان بحث رو میکشه وسط

براش نوشتم_نمیدونم..مامان توی این مواقع ناراحته واسه همین جشن نمیگیرم

کاغذ رو بهش دادم که کمی بعد جواب داد_بنظرم بیا واسش یه جشن توپ بگیریم

نوشتم_نه بهار..اگربخوایم بگیریم فقط خودمون باشیم که مامان ناراحت نباشه

بعد از خوندن نامه سرشو تکون داد وحرفی نزد

بعد از اتمام کلاس توی حیاط کف زمین نشسته بودیم که بهار گفت_خورشید بیا جشن بزرگی بگیریم واسه مامانت تا حواسش پرت باشه ویکم شاد باشه

مهدیس_وای عالی میشه

من_نمیدونم..بنظرم خودمونی باشه بهتره

شادی_نه بنظر من جشن بزرگی باشه خوبه

سرمو تکون دادم و مشغول فکرکردن شدم..یعنی مامان روز تولد وهحچنین سالگرد ازدواجش میتونه شاد باشه..اه خاطره چی میگی تو؟چرا نتونه..تو هیچوقت سعی نداشتی که شادش کنی..وگرنه مامانت میتونه خوشبخت ترین باشه

من_کجا جشن بگیریم؟

همه مشغول فکرکردن شدن که یه دفعه شادی گفت_خونه ما

من_نه امکان نداره

شادی_چرا

من_نه شادی نمیخوام

بهار_خب توی حیاطشون میگیریم

romangram.com | @romangram_com