#درگیرت_شدم_پارت_74

صدامو یکم بردم بالاو بااخم گفتم: ببین جناب، من اصلا واسم مهم
نیست که تو حرفمو باور میکنی یا نمیکنی، ولی اینو بدون حق نداری
بهم تهمت بزنی. اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه ببینم داری زر مفت
دربارم میزنی یه کاری میکنم که بیفتی به پام.
بعد سریع به داخل انباری رفتم.
پسره ی از خود راضیه عنتر. فکر کرده خره کدوم مش حسنیه که
اینجوری دربارم حرف میزنه.
من از نوجوونی از اینکه یکی بخواد بهم تهمت بزنه متنفر بودم.
با اعصابی خراب رفتم کنار سهراب وایسادم.
سعی کردم بیخیال پرهام بشمو روی نقشه ای که بردیا بهم گفته بود
تمرکز کنم.
بعد چند دقیقه پرهام هم اومد تو و کنارم وایساد.
دم گوشم گفت: فکر نکن جوابتو ندادم یعنی ازت ترسیدم، فقط من
حرفامو برای کسی که لیاقت نداره هدر نمیدم.اخرشم یه نیشخند زدو روشو برگردوند.
دلم میخواست اونقدر بزنمش تا خون بالا بیاره.
یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم.
همون موقع هومن به یکی از اون فروشنده های کثافت گفت: خب
جناب اردشیری چهارتاشونو پشت انباری تو یه قفس نگه داشتیم

romangram.com | @romangram_com