#درگیرت_شدم_پارت_69
من نباید بزارم این معامله سر بگیره.
باید به بردیا بگم.
مثل همیشه رفتم تو حموم اتاقم و شنودو روشن کردم.
قبل از اینکه من چیزی بگم خودش جواب داد.
_مهنا.... چیشده؟
_الان رفتم پیش هومن، گفتش که فردا قراره برای معامله چندتا از
نابغه های کشورمون بریم.
ما نباید بزاریم این معامله سر بگیره، باید یه جوری بهمش بزنیم.
صدایی ازش نیومد. معلوم بود داره فکر میکنه.
بعد مدت کوتاهی گفت: میدونی کجا قراره برید؟_نه نگفت. فقط گفت که یا سهراب یا پرهام میان دنبالم که با یکیشون
برم.
_اهان. خب ببین یه چیزی به ذهنم رسیده. از این قراره که........
خب اینم از این. توی اینه به خودم نگاه کردم.
شلوار قد نوده لی که یکم پاچشو زده بودم بالا، مانتوی جلوباز مشکی
که رو سرشونه هاش به حالت پُف در اومده و روی مانتو خط های
طلایی خودنمایی میکنن،
شال مشکی که پایینش طلاییه و در نهایت کیف مشکی.
فقط ارایشم مونده.
romangram.com | @romangram_com