#درگیرت_شدم_پارت_38

ِر
پرهام با همون پوزخندش بهم اشاره کرد و گفت: بِبَ
خودم زودتر بلند شدم و گفتم: خودم افلیج نیستم میتونم برم.
دوباره پوزخند زد. ولی من بی توجه به اون پوزخندش که از حق
نگذریم خیلی جذابش کرده بود با صادق بیرون رفتم.
به نزدیکه اتاقم که رسیدیم دیدم یکم دورتر از ما یه پسره و یه دختره
که اویزون پسره بود وایستادن و مارو نگاه میکنن.اروم به صادق گفتم : اونا کین؟!
صادق اول جوابمو نداد، اما وقتی دوباره سوالمو تکرار کردم با بی
حوصلگی گفت: آقا سهراب و نازلی خانوم.
پس سهرابو نازلی این دوتان.
بی حوصله رفتم تو اتاقم.
اولش که اینجوری گذشت ایشاالله خدا بقیشو به خیر کنه.
از اون روزی که سوال جوابم کردن دو روز میگذره.
توی این دو روز تنها چیزی که فهمیدم اینه که توی باغ این ویلا یه
جایی ساختن که در واقع محل کارشون و اتاق من اونجاست.
من هنوز که هنوزه از اتاقم نمیتونم بیرون برم مگراینکه یکیشون کارم
داشته باشه، که اونم با صادق میرم و برمیگردم.
الانم توی ماشین کنار هومن نشستم.

romangram.com | @romangram_com