#درگیرت_شدم_پارت_139
همونطور که به روبه رو خیره شده بودم به پرهام که کنارم نشسته بود
گفتم: چندساله که زنش مرده؟
_تقریبا چهارسالی میشه. چطور؟
_نمیدونم شاید بعدا به درد بخوره. راستی یه چیزی هست که فکر کنم
لازمه تو بدونی.یه تایه ابروشو انداخت بالا و گفت:چیه؟!
_شاهین خسروی........ داییمه.
چشماش اندازه دوتا هندونه شدند.
چشم غره رفتمو گفتم: من دیگه برم که به بردیا هم همه چیو بگم.
سریع خودشو جمع و جور کردو گفت: برو به سلامت.
بلند شدمو قبل از اینکه برم بیرون ادامه داد: فقط بعدا من میتونم با
جناب سرگرددددد صحبت کنم؟!
از عمد سرگرد رو کشید.
فکر کنم منظورش این بود که منم انقدر راحت بردیا صداش نزنم.
خندمو با زور جمع کردمو با گفتن باشه از اتاق رفتم بیرون.
از اینکه نسبت بهم حساس بود ذوق مرگ شده بودم.
اه خودتو جمع کن دختر. این حس یه طرفست پس باید از الان
سرکوبش کنم.بیخیال شدمو به سالن بالا رفتم.
هومن گفته بود باهام کار داره.
romangram.com | @romangram_com