#درگیرت_شدم_پارت_136
اینه که اون موقع پرهام ناراحت و من مضطرب بودم اما حالا
هردومون یه ارامش خاصی داریم.
قبل از اینکه به ویلا برسیم پرسیدم:چرا هومن خواستش که تو پیشش
کار کنی؟! راستی چقدر درس خوندی؟_خب وقتیکه پدرو مادرمو کشته خواسته منم پیش خودش باشم تا
حواسش بهم باشه و دست از پا خطا نکنم و اینکه من فوق لیسانس
کامپیوتر دارم خانوم خانوما.
_اهان پس یه پا مهندسی واسه خودت.
لبخند زدو گفت: اوهوم برای همینه که بیشتر کارای کامپیوتریو هومن
به من سپرده... جناب سروان.
وای من الان غش نکنم خوبه.
اون ازینکه هی فرتو فرت لبخند تحویلم میده اینم از الان.
_نوشین!
یه نگاهی بهش کردمو گفتم: میشه وقتی تنهاییم مهنا صدام کنی؟
_اوکی. مهنا!
خندیدمو سرمو به معنای چیه تکون دادم.
_میگم تو یه ذره از خانوادت بگو._من یه خواهر به اسم مهناز دارم که سه سال ازم بزرگتره یعنی 28
سالشه و دکتر قلب و عروقه، مامان زهرم هم که ماشاالله ماشاالله از هر
انگشتش هزارتا هنر میباره، از اشپزی گرفته تا بافتنی.
romangram.com | @romangram_com