#درگیرت_شدم_پارت_107

همین خیالم راحت بود.
نفس عمیقی کشیدمو یه بار دیگه از تو اینه خودمو برانداز کردم.سروصدا از پایین میومد.
نقاب لبخندو روی صورتم زدمو اروم از اتاقم بیرون رفتم.
سالن پایین به قدری بزرگ بود که میشد عروسی گرفت اونجا.
با قدم های محکم از پله ها پایین رفتم.
کم کم 100نفر بودند.
اهنگ ملایمی درحال پخش بود.
نازلی و سهراب هنوز نیومده بودند.
از بین جمعیت رد شدمو به سمت پرهام و هومن که کنار یه نفر
وایساده بودندو صحبت میکردند رفتم.
نزدیکشون که شدم اول از همه پرهام متوجه حضورم شد.
چندلحظه خیره خیره نگاهم کرد. از توی چشماش رضایتو میخوندم.اولش که منو دید یه لبخند محو زد اما سریع اخم جاشو به لبخند داد.
یکم ناراحت شدم. یعنی خوب نشده بودم که اخم کرده بود؟!
ناراحتیمو پنهون کردمو به جلو رفتم.
همشون به سمتم برگشتند.
با تعجب به مرد روبه روم نگاه کردم.
یعنی این شاهینه؟! دایی ای که تا چندماه به خاطر مردنش ضجه زدم؟!
بغض گلومو فشرد.

romangram.com | @romangram_com