#دردسر_پارت_174

سری تکون دادم و بغلش دراز کشیدم اونم بغلم خوابید بعد از ده دیقه نفساش منظم شده بود..سرشو بلند کردم و اروم گذاشتم رو بالش و خودم رفتم پایین

-تسلیت میگم جناب خسروی

خسروی-ممنون..کسری خوابید؟

-اره

خسروی-خیلی ممنون که کنارشید توی این روزا نیاز داره به یکی تکیه کنه

صدای زن بلند شد-کسری به من نیاز داره نه به این دختر که اصن معلوم نیست کیه

خسروی برگشت سمتش و صداشو برد بالا

خسروی-اون بهت احتیاج داشت دیگه نداره وقتی تو پی خوش گذرونی خودت بودی این دختر پیشش بود مثل مادر براش بود..اصن روت میشه تو چشمای اون پسر نگاه کنی..وقتی بهونه اغوش تورو میگرفت کجا بودی..الان که تمام ارث پدرم رسیده بهش یاد افتاده مادرشی ها

چشمای زن برق زد-تو تو حق نداری جلو غریبه ها اینطوری با من برخورد کنی

خسروی-غریبه اینجا تویی برو بیرون

و با دستش به در اشاره کرد زنه دهنشو باز کرد که خسروی داد زد

خسروی-بـــیــرون

تمام وجودم لرزید..نکبت قلبم ریخت عین ادم نمیتونه بیرونش کنه وای فشارم افتاد..زنه بدو بدو رفت بیرون و درو محکم بست

خسروی-خانم بیات؟

چشمامو گرد کرد و گفتم-بله


romangram.com | @romangram_com