#درنده_ولارینال_پارت_94

- نمی تونم رزا . این آخرین نفر رو ... نمی تونم .

الویس با شوقی وصف ناشدنی دوباره آیدن را در آغوش کشید . انگار همین دیروز بود که آدریان الویس را متقاعد می کرد تا شیوه تغذیه آیدن را بپذیرد . خوب به یاد داشت که گفته بود :

" اون بالاخره توی یکی از روزهایی که تو جاودانه هستی می میره "

الویسه گفته بود :

- تو گفتی وقتی بیست سالش بشه ، تبدیلش می کنیم ... اونوقت هر دو جاودانه ایم .

آدریان پاسخ داد :

- اگه توی این بیست سال بمیره چی ؟ تو از کجا می تونی مطمئن باشی تا بیست سالگی زنده اس ؟

هنوز هم به خوبی می توانست چشمان اشکبار الویس را به یاد بیاورد وقتی که آیدن چند ماهه را به آدریان می سپرد تا مکان امنی برای زندگی اشان بیابد . الویس می رفت تا در چند کشور مختلف ، در دنیای انسانی ، به دور هر نشانی از جهان ماوراءالطبیعه ، خانه تهیه کند .

لبخند محو و سردی روی لبهای آدریان نشست . حالا هفت سال می شد که پس از قرنها بالاخره روی تخت حکمفرمایی نشسته بود اما نمی توانست بگوید این سالها بهترین دوران زندگیش است . تمام وجود آدریان این حقیقت را فریاد می زد که زیباترین لحظات عمرش تمام آن پنج سالی بود ، که آیدن را پدرانه در آغوش می کشید و همگام با پاهای کوچکش به او راه رفتن می آموخت . بهترین خاطراتش متعلق به زمانی بود که آیدن در کنارش می خندید و اسب های وحشی را در حال دویدن تماشا می کرد . وقتی که اسب کوتاه قد و نقره ای رنگی آیدن آرزو کرده بود را برایش آورد . وقتی او ، آیدن و رزا هم رکاب هم سوارکاری می کردند و میان گله گاو های وحشی می تاختند .

اشک در چشمانش حلقه زد . حالا او اینجا روی کنگره قصری ایستاده بود که همه عمر برای داشتنش رنج کشیده بود . یک هیولای سرخ چشم و خونخوار که به سرزمینی زمستان زده فرمانروایی می کرد .

صدای پاهایی توجهش را جلب کرد ، سر گرداند . شیلا همراه با دو محافظ به سمت اتاقش می رفت . شیلا با دیدن او ایستاد . به نشانه احترام سر خم کرد و گفت :

- اعلی حضرت .

و خواست که به راهش ادامه دهد اما آدریان بی اختیار صدایش زد :

- شیلا !

شیلا برگشت و با صدای آرامی جواب داد :

- بله سرورم .

romangram.com | @romangram_com