#درنده_ولارینال_پارت_92
سکوتی به سرسرا حاکم شد . ریک با صدای لرزانی گفت :
- من اما دخالتی نداشتم ... اصلا خبر نداشتم .
آدریان سرش را تکان داد :
- می دونم ریک ... وقتی راپورت اونا بهم رسید اسمی از تو توش نبود اما خودت خواستی باهاشون شریک بشی . طمع مرگبارتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی . _ سپس فرمان داد _ سر ریک رو با یه شمشیر کندتر ببرید . شاید بخواد چند لحظه بیشتر زنده باشه .
درست به خاطر نداشت چه مدت از فرار آیدن می گذرد ، تنها چیزی که به خاطرش می رسید این بود آیدن را پیدا کند .می توانست این روز ها جنون و سرکشی تخت شاهی را احساس کند . کابوس های شبانه و اضطراب همیشگی اش و التهاب و تشویش درونیش ، نمی توانست حاصل هیچ چیز جز نافرمانی و عطش باشد . بارها به ذهنش رسیده بود که آیدن را بکشد و به همه چیز خاتمه دهد . اصلا نمی خواست به این مساله حتی فکر کند حتی پس از ناپدید شدن و یا فرار آیدن هم همه احتمالات را برایش در نظر می گرفت جز مرگ . زیرا تصورش هم برایش دردناک بود . درباره کشتن آیدن هم از طرفی ترس از لجام گسیختگی بیش از پیش تخت پس از مرگ آیدن او را می ترساند و از طرفی می دانست نمی تواند اینکار را بکند . درست مانند قریب به سی سال پیش که قادر به کشتن آن نوزاد چشم سبز و سرخ چهره نبود . درست مانند یک تصویر زنده از جلوی چشمانش می گذشت . الویس ، آیدن را میان پارچه آبی رنگی پیچیده و در آغوش گرفته بود . هنوز ساعتی هم از تولدش نمی گذشت . آدریان با خودش کلنجار می رفت . رزا اصرار داشت از اینکار صرف نظر کند اما آدریان نمی خواست این آخرین گام برای رسیدن به پادشاهی را شل بردارد . باید انتخاب می کرد ، مرگ یک نوزاد بی گناه که از زمان چشم گشودنش به روی زندگی هنوز یک ساعت هم نگذشته بود و رسیدن به تخت پادشاهی ای که قرنها انتظارش را می کشید یا چشم پوشی از حکومت و دیدن رشد و نمو پسر بچه چشم سبزی که در آغوش الویس خفته بود . خیلی خوب به یاد داشت که پاسخ اصرار های رزا را چه داده بود :
" من حاضر نیستم انتظار چند صد ساله ام رو واسه چند دهه زندگی فلاکت بار و انسانی یه بچه هدر بدم "
این را گفت و مقابل الویس ایستاد :
- وقتشه بچه رو بهم تحویل بدی .
الویس یک قدم به عقب برداشت و نوزاد را به سینه اش چسباند :
- نه آدریان اون خیلی خیلی کوچیکتر از اونه که بمیره .
آدریان چاقوی استخوانی و تیزی را از جبش بیرون کشید و گفت :
- بچه رو بده به من الویس .
- اما ... ما یه قراری گذاشتیم .. تو گفتی آلن رو تبدیل کنم و بچه ... بچه زنده بمونه .
آدریان سر تکان داد :
- متاسفم الویس . آین آخرین پله اس ... من ازش سقوط نمی کنم .
الویس خواست فرار کند اما ادریان از او سریع تر بود . الویس را به دیوار کوبید . الویس آیدن را که حالا گریه می کرد ، محکمتر در آغوش گرفت . به چشمان سرخ آدریان زل زد و بی مقدمه مچ دست خودش را با دندان درید رو روی لبهای آیدن گذاشت . نوزاد مانند شیر مادر ، خون جاری از رگ های الویس را مکید و ساکت شد . آدریان الویس را رها کرد .
romangram.com | @romangram_com