#درنده_ولارینال_پارت_83
ملیساندرا گفت :
- سالار می رسه ... تو هنوز نمی دونی سالار کیه راجر .. اون ...
الویس که تا ان موقع سکوت کرده بود ، ناگهانی گفت :
- بس کنین .
ملیساندرا گفت :
- الویس حالت خوبه ؟
- تو دیگه چرا اینو می پرسی ؟ اون کسی که دارن مثل موش آزمایشگاهی دارن با جونش ریسک می کنن ... برادرزاده منه . همون هیولایی که دربارش می گفتی ... آیدی کوچولوی منه ... پسر منه و هیچ کدومتون نمی فهمین من دارم چی میگم .
بریان زیر لب گفت :
- خیلی بیشتر از تو الویس ... کریشنا جلوی چشمام مرد ... اونو از آغوش من جدا کردن ... و درست جلوی چشمم .. سرش رو بریدن ... من رگ های بریده شدش رو دیدم که ازش خون فواره می زد . من دیدم که جسدش توی آتیش می سوخت .
* * *
لباس سفید و طلایی که تا زانوهایش می رسید ، چشمگیر و زیبا به نظر می رسید . شیلا با گامهای کوتاه و بی حال به میز غذاخوری نزدیک شد . آدریان به یکی از صندلی های نزدیک به خودش و رزالین اشاره کرد و با لحن سردی گفت :
- بیا اینجا بشین .
شیلا که با دست راست بازوی چپش را نگه داشته بود با تردید روی همان صندلی نشست و با بی رغبتی دستش را رها کرد . روی بازو و گونه و گردنش هنوز جای کبودی و جراحت دیده می شد . آدریان سرش را پایین گرفت و به رزالین گفت :
- پس خیاط هات بلدن لباس های سفید و رنگی هم بدوزن ؟
رزالین آستین سیاه و بلندش را لمس کرد و با صدای زیری پاسخ داد :
romangram.com | @romangram_com