#درنده_ولارینال_پارت_79


رز اخم کرد :

- چی کار می تونیم بکنیم ؟

ملیساندرا روی پاهای لرزانش ایستاد و با خشم رو به رز گفت :

- می تونی خفه شی .

رز چند قدم به جلو برداشت :

- من اصلا دلیل این رفتارهات رو نمی فهمم ملیساندرا ... تمام روز میشینی و به آیدن زل می زنی ... نه شیفت می ری و نه هیچ کار دیگه ای بیرون قلعه روهان انجام می دی .. اونوقت مدام به جون ما غر می زنی که بی خیالیم ... محضاطلاعت این ماییم که برای خون تکشاخ می ریم .. این منم که آیدن رو تغدیه می کنم ... این ماییم که تمام مدت داریم زحمت میکشیم اونوقت این تویی که ما رو متهم می کنی ؟

ملیساندرا فریاد زد :

- معاومه که متهمی رز ... متهمی ... به خاطر اینکه نمی فهمی ... نمی فهمی اوضاع چقدر خرابه ... این هیولای به زنجیر کشیده کسیه که قرار بود رهبرمون باشه ... کسیه که قرار بود زمستون رو تموم کنه ... و حالا ... یه هیولای کنترل نشده اس ... متهمی رز .. چون نمی بینی بریان ده روزه که غیبش زده ... درست از وقتی که توی چشمای هممون نگاه کرد و گفت تمومه .... رز .. بریان گفت .. تموم این هفت سال رو به خاطر یه درنده وحشی هدر دادیم . _ اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد _ و درد اینجاست که اون هیولای وحشی و کنترل نشده ... آیدنه ... مردی که من ازش اسطوره ساختم ... کسی که فقط به خاطر یه جملش هفت سال ، شمشیر زنی و رزم تمرین کردم .. من خودم رو برای مردن به خاطرش آماده کرده بودم و حالا اون خودش به بدترین شکل ممکن مرده ...

رز به چشمان خاکستری ملیساندرا زل زد و با لحن آرامی گفت :

- تمام این سالها .. تا وقتی که برسم اینجا ، چیزی که یاد گرفتم این بود که هیچ وقت نا امید نشم ... و جواب داد ...

ملیساندرا دوباره به آیدن خیره شد و با بغض سنگینی پاسخ داد :

- هیچ معجزه ای در کار نیست رز ...

- اینکه من به عنوان یه انسان عادی به اینجا بیام ... مثل یه معجزه بود .. باور نکردنی و عجیب اما اتفاق افتاد ...

نگاه هر دو به آیدن متمرکز شد . آیدنی که عطش و دیوانگی تقریبا همه مشاعرش را از کار انداخته بود . تمام این مدت به تنها چیزی که می توانست فکر کند ، خون و گوشت دریده شده و استخوانهای شکسته بود . بوی خون تمام افراد حاضر در اتاق و صدای تپش قلب و بالا و پایین رفتن نبضشان مغز آیدن را داغ می کرد . همه آن چیزی که می خواست باز شدن زنجیر ها و پاره کردن رگ به رگ و شرحه شرحه کردن تک تک اعضای تنشان بود .

ملیساندرا دست آیدن را فشرد . قطره ای اشک از روی چشمانش چکید و در جواب رز ، سخن پیشینش را این چنین اصلاح و تکمیل کرد :


romangram.com | @romangram_com