#درنده_ولارینال_پارت_60
- چی ؟
اما پیش از آنکه بریان پاسخی دهد نگاه آیدن روی صورت مردی ثابت ماند که در آستانه در کلبه ایستاده و چشمان سبز یشمی و تیره اش را به آیدن دوخته بود و لبخند می زد . آیدن از سر شوق مانند کودکان خندید و به سمت الویس رفت . الویس او را با غل و زنجیر هایش در آغوش گرفت و گفت :
- فکر نمی کردم یه روز دلم برات تنگ بشه آیدی ...
آیدن خودش را از آغوش الویس بیرون نکشید . الویس برخلاف بقیه بوی خون نمی داد . آیدن هیچ تمایلی به دریدن گلوی او نداشت . خوشحال بود که برای الویس خطری محسوب نمی شود . آلویس یک قدم از او فاصله گرفت و به چشمانش خیره شد و با نگرانی گفت :
- ببین چه بلایی سرت اومده پسر .
آیدن از سر شوق خندید :
- نگو که نگران رنگ چشمای منی ؟
الویس شانه ای بالا انداخت و پاسخ داد :
- نگران نه ... اصلا ... تنها چیزی که تو رو به من ربط می داد ، از بین رفته . چراباید ناراحت باشم ؟
آیدن وارد کلبه شد و کنار الویس نشست و گفت :
- دیگه هیچ وقت تنهام نذار پدر .
الویس خم شد و آتش شومینه را تنظیم کرد و پاسخ داد :
- پدر ؟ ! اسم احمقانه ای برای من و کلمه احمقانه ای برای توئه ... بعد از اینکه اون بلایی که ...
آیدن سرش را پایین گرفت :
- عمو الویس .. من .. یعنی .. به خاطر تو ...
الویس گفت :
romangram.com | @romangram_com