#درنده_ولارینال_پارت_59


- شایدم هم یه روزی انتخابی رو بکنم که راجر کرد .

- چه انتخابی ؟

صدای صاف و بی خشی اما از رو به روی آیدن و کنار درختان گفت :

- اینکه یه خون آشام باشم .

آیدن سربلند کرد . راجر با لبخند معناداری کنار اسب برایتش ایستاده بود . در حالی که دو گوزن کوهی بزرگ شکار کرده بود . دو گوزن که روی گردنشان جای آرواره های خون آشام به چشم می خورد . آیدن نمی دانست از دیدن راجر خوشحال باشد یا ناراحت . با این حال سعی کرد لبخند بزند و گفت :

- خوبه اینجایی ..بهتر از خدمتکاری برای پیتره .

راجر پاسخ داد :

- خیلی بهتره ... پیتر وحشتناک بود ... اما وقتی جای اون و ژولیت رو لو دادم ... وقتی دیدم اونجوری به دار کشیده شدن ... همه شکنجه هاش از یادم رفت .

مو به تن آیدن سیخ شد . با خودش اندیشید ؛ چطور یک موجود در همه احوال می توانست نفرت انگیز و چندش آور باشد ؟ سپس بی آنکه سوال دیگری بپرسد از کنار راجر گذشت و گفت :

- بریم یه جایی که بتونم بشینم .. این زنجیر ها اذیتم می کنن .

حق با بریان بود . مشغولیت ذهنی تنها چیزی بود که ذهنش را از عطش بی موقع منحرف می کرد و آن را خاموش می ساخت . همگام با ملیساندرا که به وضوح اخم هایش در هم رفته بود به راه افتاد . سه مرد ناشناس کنار در کلبه ایستاده بودند. با دیدن آیدن تعظیم کردند . بریان در پاسخ شگفت زدگی آیدن گفت :

- باید بهشون عادت کنی ... تعدادشون اینجا کمه اما بیرون از این منطقه خیلی زیادن .

- چیا ؟

- سربازها و نگهبانها و متحد هامون .

آیدن با تعجب پرسید :


romangram.com | @romangram_com