#درنده_ولارینال_پارت_54

- چیزی نمونده تا مقر ...

- مقر ؟ یعنی چه جور جاییه ؟

ملیساندرا در حالی که موهایش را در هوای آزاد تاب می داد ، گفت :

- ما مهمون همون دوست نه چندان عزیزی هستیم که دربارش گفتم .

- همون که این بازو بند رو بهت داد .

بریان با سر تایید کرد و خنجر را از سینه آیدن بیرون کشید :

- می تونی خودت رو کنترل کنی ؟

آیدن که حالا مقدار زیادی خون از دست داده بود پاسخ داد :

- تمام سعیم رو می کنم .

بریان توصیه کرد :

- فقط ذهنت رو منحرف کن .. روی هیجانات لحظه ای تمرکز کن .

- اوهوم ... حتما .

سپس از پشت راد پیاده شد . سرش اندکی گیج می رفت اما احساس تشنگی همچنان به حال خود باقی بود . همگام با بریان و ملیساندرا از در آهنین بزرگی وارد یک زمین وسیع با چندین کلبه چوبی شد . زمینی که خانه بزرگی از سنگ سیاه در میان درختان کم پشتش خودنمایی می کرد . چند اسب برایت کنار زمین مشغول چرا بودند و در طویله بزرگی چند گاو و گوسفند و خوک نگهداری می شد . زمینهای شخم زده شده و بوقلمون ها و غاز ها آیدن را به یاد مزارع بزرگ کشاورزی و دامداری می انداخت . کمی دور تر از دروازه باغ وسیعی از درختان مختلف قرار داشت که بعضی خشک و بعضی هم اندکی سبز بودند . آیدن که به شدت با عطش دیوانه کننده اش مقابله می کرد با بی قراری پرسید :

- پس کی می رسیم ؟

بریان با حوصله پاسخ داد :

- رسیدیم ... منتهی باید بریم به کلبه کنار دریاچه .

romangram.com | @romangram_com