#درنده_ولارینال_پارت_53


بریان پاسخ داد :

- وقتی رسیدیم ... خیلی چیزا رو متوجه میشی .

آیدن به آخرین برج قصر که از دور پیدا بود خیره شد و پرسید :

- گفتی دوباره بر می گردیم ؟

ملیساندرا گفت :

- چیزی جا گذاشتی ؟

آیدن با لحن غمگینی پاسخ داد :

- یه زندانی ..

بریان گفت :

- توی این قلعه ؟

آیدن با سر پاسخ منفی داد :

- نه . توی قصر ... یه نفر که دوست داشتم نجاتش بدم .

تیغه خنجر هنوز آزارش می داد . شانه راستش را جا به جا کرد و به آفتاب در حال غروب خیره شد تقریبا تمام روز را در راه بودند . راد و اسبها سرعتی تند تر از معمول داشتند اما راه طولانی تر از آنچه بود که آیدن تصور می کرد . نگاهی به سینه خون آلودش انداخت و گفت :

- این راه قرار نیست هیچ وقت تموم بشه .. نه ؟

بریان چند جرعه باقی مانده از خون تکشاخ را به آیدن نوشاند و پاسخ داد :


romangram.com | @romangram_com