#در_تمنای_توام_پارت_159
پسرک آهی کشید. رو به دوستانش گفت: بچه ها من باید برم، نوشِ جونتون.
محمد معترض گفت: کجا؟
پسرک توجهی نکرد.کت اسپرتش را از روی تخت برداشت و بلند شد و گفت:
- دایانا باید با هم حرف بزنیم.
دایانا با تمسخر گفت: مثلِ دفعه قبل دیگه، نه؟
پسرک با شرمندگی سرش را تکان داد و گفت: بیا بریم، میگم برات.
دایانا به همراه پسرک رفت و آلما و بقیه متعجب به آنها نگریستند.
تینا لبخندی زد و گفت: چه عجب.........!!
آلما کنجکاوانه پرسید:جریان چیه؟
تینا گفت:مام نمی دونیم اما هر چی هست زیرِ سرِ همین نیم وجبیِ .
چند دقیقه ایی بعد گارسون غذایشان را آورد و آنها بدونِ دایانا ناهارشان را خوردند...دایانا که آمد چشمانش از خوشحالی می درخشید.انقدر خوشحالیش مشهود
بود که همگی متوجه شدند . اما پسرک هیچ تغییری در حالتش رخ نداده بود .فقط لبخندی خالی از احساس روی لب داشت.
دایانا رو به جمع گفت: باید برگردیم ارومیه.
آلما با ناراحتی گفت: آخه چرا؟
_چون میخوایم بریم تهران, مهمونی دعوتیم.
نکیسا گفت:
_مهمونی؟
_آره پاشین جم کنین بریم که باید پس فردا خونه آوا اینا باشیم.
تینا پرسید :جریان چیه؟
دایانا تمامِ چیزهائی را که شنیده بود تعریف کرد. از عرشیا گفت که پسر خاله ی مهسا بود سالیان سال عاشق این دختر خاله ی بور.از نقشه اش برای جدایی دایانا
و آرتام.از بچه ایی که به نام آرتام بود اما در اصل پدرش عرشیا بود.
تینا بلند شد.دایانا را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت: یعنی همه چی حل شد؟
_آره فک کنم.
فرزام گفت:
_آرش و میخوای چی کار کنی.
دایانا جوابی نداد. اخمِ غلیظی کرد و به فکر فرو رفت.
****************
شاید جمع کردن وسایل و برگشت به سوی ارومیه فقط یک ساعت طول کشید تا دل جاده را برای رسیدن به مقصد بشکافند.
نکیسا کنجکوانه پرسید:
romangram.com | @romangram_com