#در_تعقیب_شیطان_پارت_165
با تعجب گفتم چی؟
- دید زدن من با مهارت جدیدت.
خیلی تعجب کرده بودم چطور فهمیده بود؟
- نگران نباش تونستم تغییر انرژیت رو حس کنم تازه رنگ چشماتم تغییرکرده یه نگاه به خودت تو آینه بنداز؟
سریع آینه رو از کیفم در آوردم و نگاهی بهش انداختم. درست می گفت رنگ چشمام به رنگ قرمز در اومده بود. عجب مهارت خفنیه.
پاتریک: خب تو باید روش های مختلف رو با این مهارت هات امتحان کنی تا تجربه ی کافی رو به دست بیاری. پس به کار کردن باهاش ادامه بده در ضمن من فقط این مهارت رو بهت ندادم بلکه مهارت ساخت ابزار هم بهت دادم بهتره توی ذهنت به دنبال ورد های مخصوص این کار بگردی مطمئنا یه چیزایی پیدا می کنی.
ساعت ها در راه بودیم اینقدر راه رفتیم که پاهام بی حس شده بود و فکر می کردم که این زمین زیر پامه که داره حرکت می کنه نه اینکه من روی زمین حرکت کنم.
پاتریک: خوبه همینجا توقف می کنیم.
- خدا خیرت بده بابا مردم از بس راه رفتم.
با لبخندی وردی رو خوند و خونه ای خیلی بزرگ ساخت . هه واقعا جادو چه کارایی که نمی کرد. اگه تو دنیای عادی می خواستی چنین خونه ای رو بسازی باید حداقل یک میلیارد پول بالاش می دادی. وقتی وارد اتاقم شدم روی تختم نشستم. خیلی خسته بودم اما باید یه دوش می گرفتم یک هفته ای می شد حموم نرفتم. سری وان حموم رو پر از آب داغ کردم و پریدم توش. گرمای لذت بخشی داشت. کمی شامپو توی وان ریختم و آبش رو پر از کف کردم و تموم بدنم رو زیر کف ها فرو بردم و فقط سرم بیرون بود گرمای لذت بخش آب باعث شده بود خوابم بگیره خستگی بیش از حدم هم مزید بر علت شده بود. آروم چشمام رو بستم و به خواب رفتم.
هوا تاریک بود باد سردی می وزید توی جنگلی بودم که انتهایی براش نمی دیدم. بارون می بارید و کف جنگل پر از گل بود. وحشت کرده بودم. از ترس و وحشت داشتم توی جنگل می دویدم. لباسام خیلی کم بود فقط یه تاپ و شلوارک پوشیده بودم. من چطور اینجا ظاهر شده بودم؟ یه دفعه دیدم از تک تک شاخه های درخت جنازه آویزونه و خون ها دارن روی زمین میریزه بارون خون می بارید زیر پام از بس خون جمع شده بود یه مرداب تشکیل شده بود هر کاری می کردم بیشتر توش فرو می رفتم.دیگه توی کثافت فرو رفته بودم. تموم بدنم پر بود از خون های کثیف و متعفن و گل آلود تا زیر چونه توی کثافت فرو رفته بودم . دیگه داشتم غزل خدا حافظی رو می خوندم. تموم اون کثافت ها رفت توی دهنم و داشتم خفه می شدم حالت تهوع داشتم. نفسم بالا نمیومد داشتم می مردم. دیگه آخر کارم بود.
با سوزشی توی صورتم از خواب بیدار شدم خودم رو توی وان پر از آب دیدم و پاتریک کنار وان ایستاده بود صورتم درد می کرد .
romangram.com | @romangram_com