#در_انتظار_چیست_پارت_83
- تو از همهچیز شکایت میکنی؛ اما چرا به حال خود و اتفاقاتی که برایت پیش آمده چیزی به میان نمیآوری؟
نگاه عمیقی به فرشته کرد و گفت:
- من یه مردهام؛ اما اونا...
- میخواهی پیرامون اتفاقی که برایت رخ داده حرف بزنیم؟
- نه! من تو هر ثانیه میمیرم؛ اما نمیخوام حرفی درموردش بزنم.
فرشته به او نزدیک گشت و دستش را در دست نگار قرار داد. او را به آرامی به طرف رودخانهی آسمانی برد. لب آن ایستادند. نگار به آب زلال خیره ماند که عکسش را نقاشی میکرد. لبخند کوچکی به لبهایش آمد و گفت:
- چهقدر قشنگه!
فرشته نیمنگاهی به نگار انداخت و بعد به آب خیره شد و گفت:
- میدانی چیست؟
نگار سرش را تکان داد و گفت:
- آره، یه رودخونهی خیلی قشنگ.
- خیر. این رودخانهی زیبا از آب حیات پر شده است.
romangram.com | @romangram_com