#در_انتظار_چیست_پارت_111


- عقیده! عقیده‌ها چیز‌هایی هستن که به ما خوروندن، وگرنه عقیده‌ی نابی وجود نداره.

- شاید این‌طور باشه؛ ولی عقیده‌ی هرکس سرمنشاء خانواده‌ش و محیطی که توش بزرگ شده به حساب میاد.

- اوه! راستی... شینا گفته بود که پدر و مادرت توی تصادف فوت شدن. متاسفم... دروغ نگم؛ راجع بهت زیاد تحقیق کردم، موقعیت خانوادگیمون این رو ایجاب می‌کنه.

لبخند کجی مهمان لبان ارسلان شد و با لحن محکمش پاسخ داد:

- ایرادی نداره، ممنون. خدا برادرتون رو هم بیامرزه.

- همچنین.

شینا به همراه مادرش و یک دختر دیگر به جمع آنان پیوستند. دخترک با کفش‌های پاشنه‌بلندش قدری از شینا بلند‌تر به نظر می‌رسید. مو‌هایش را باز دور شانه‌هایش ریخته بود و صورت گردی داشت، ابروهای کمانی و چشم‌های کشیده و باریک، گونه‌های برجسته و لب‌های درشت با بینی کوچک سربالا صورتش را تکمیل می‌کرد. لاغراندام و سفیدروی بود. باران نام داشت. تک دختر کیان که بسیار نازپروده و لوس تشریف داشت. از کودکی هرچه خواسته بود برایش فراهم می‌ساختند. طعم سختی را حتی یک بار هم نچشیده بود و تنها مشکلش شکستن ناخن‌های بلند و لاک‌زده‌اش بود. شوهری به نام فرزاد داشت که مرد عیاش و ولگردی بود. کمی آن طرف‌تر میان جمعی از دختران زیباروی در حال بگو و بخند بود و نوشیدنی میل می‌کرد.

باران با دیدن ارسلان، چشم‌هایش گرد شدند. رنگ نگاه پر از غرورش عوض شد و رنگ آشنای محبت به خود گرفت. لبخند مسخ‌کننده‌ای به لب‌های سرخش زد و دست ظریفش را به سویش گرفت:

- سلام، من باران هستم.

ارسلان لبخندی به او تحویل داد و دستش را فشرد:

- سلام، منم علی هستم، علی قنبری.

- خیلی از آشناییتون خوشبختم.

romangram.com | @romangram_com