#در_انتظار_چیست_پارت_107


- اگه یه‌کم دیگه همین‌طوری بمونیم کار دست هم می‌دیما!

دستانش لغزید، شینا آرام لبش را گاز گرفت و زیرلب گفت:

- بی‌شرف!

ارسلان خنده‌ای کرد و دستان شینا را در دستش گرفت. در توسط خدمتکار مردی که لباس قرمز و مشکی‌رنگ شنل‌مانندی به تن داشت باز شد. سرسرای بزرگی پیش رویش قرار داشت. سمت چپ دو پله‌ی مارپیچ‌مانندی به طبقات دوم و سوم ختم می‌شد. نرده‌هایش طلایی‌رنگ بودند و در دو طرف راه‌پله، دو مجسمه‌ی بزرگ یونانی به چشم می‌خورد.

دو ستون در دو طرف سرسرا به چشم می‌خورد، طلایی‌رنگ بودند. در حاشیه‌ی دیوارهای نباتی‌رنگ، نوارهای طلایی‌رنگی به چشم می‌خورد که زیر نور چلچراغ‌های بزرگ آویزان به سقف، برق می‌زدند. آشپزخانه‌ی بزرگی سمت راست راه‌پله قرار داشت که با میزهای چرخ‌داری غذا و دسر می‌آوردند و سرو می‌کردند. میهمانان، همه کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده بودند، زن‌ها نیز با لباس‌های مجلسی و فاخر خود بازوان شوهر‌هایشان را چسبیده بودند تا دخترکی آنان را به چنگ نیاورد.

دست هریک جام‌های بزرگی بود که محتوای زردرنگش به راحتی به چشم می‌آمد. ارسلان با دقت همه‌جا را می‌نگریست؛ با چشم‌های باریک‌شده و موشکافانه. شینا بازوی ارسلان را کشید و به سوی جمعی که ایستاده و مشغول بگو و بخند بودند برد. ارسلان با دقت به آن جمع چهارنفره نگریست؛ به تک‌تک صورت‌های گل‌افتاده و خندان.

زنی زیبا، با صورت کشیده و لب‌های رژزده، چروکی کوچک دور چشم‌هایش دیده می‌شد، با آرایشی ملایم و موهای مِش‌شده‌ی حالت‌دار، با لباسی مجلسی بلند، که به رنگ بادمجانی بود و به حالت دکلته دیده می‌شد، مقداری از نوشیدنی درون جامش را خورد و به مرد روبرویش خندید.

او مادر شینا بود، فرزانه. زنی مقتدر و زیبا که با چهل‌سال سن همچون دختران جوان در جمع می‌درخشید. جواهرات گران‌بها که طلای سفید بودند به گردن آویخته بود، دستبندی نقره و ظریف دور مچ دست چپش دیده می‌شد؛ زنی که درون شــ ـراب چشم‌هایش، زهری خطرناک نهفته بود.

مرد روبرویش کیان نام داشت؛ عموی خانواده‌ی ایزدی و البته شینا. مردی با چهل و شش سال سن؛ موهای کوتاه یک‌دست سفید و صورت گرد که رویش چروک‌های عمیقی دیده می‌شد. لبخند جذب‌کننده و مکارانه‌ای به لب داشت، کت و شلوار مشکی و ساعت مارکدارش نظر همه را جلب می‌کرد، انگشتری طلا میان انگشت‌های گوشتی‌اش جای گرفته بود. دو مرد دیگر نیز از آشنایان و فامیل‌های اطرف بودند. شینا و ارسلان به آنان رسیدند، شینا با خوش‌رویی به سوی مادر و عمویش کرد و گفت:

- و اینم... علی.

لبخندش عمق گرفت و با شوقی که درون کلامش بود ادامه داد:

- عشق من.

romangram.com | @romangram_com