#در_انتظار_چیست_پارت_102


- بی‌خود! فکر کردی واسه چی دارم صبح تا شب جون می‌کنم‌، ها؟ فکر کردی که چرا باید همه‌ش مثل خر کار کنم؟ تا تو و این وروجک به نون و نوایی برسین و یه کاره‌ای بشین. اون‌وقت تو میگی می‌خوام دانشگاه رو ول کنم؟!

سرش را به پایین انداخت و با لحن بغض‌آلودی گفت:

- می‌دونم، می‌دونم... ولی... ولی من نمی‌خوام باباجونم این‌قدر کار کنه و نتونه هیچی واسه خودش بخره حتی. من از این به بعد به جای داشنگاه می‌خوام برم سر کار تا پول در بیارم و...

خیزش سریع پدر و سیلی محکم صحبتش را قطع کرد. دستش را روی صورت نیلگونش قرار داد و آرام‌آرام همانند ابر بهار به اشک‌ریختن مشغول شد. اشک از خزان غم‌زده‌ی چشم‌هایش می‌خزید و دلش اسیر اندوه‌های انبوه می‌گشت و می‌پژمرد. پدرش تهدیدکنان انگشت اشاره‌اش را در هوا می‌چرخاند و می‌غرید:

- ببین نسرین! این آ... خرین باریه که دارم بهت میگم، تو... میری دا... نشگاه! تموم شد رفت. یه بار دیگه هم حرف کار رو وسط بکشی اون‌وقت اون روی سگم رو نشونت میدم دختر؛ فهمیدی؟

تندتند سرش را تکان داد و با سرعت به سوی اتاق خوابش دوید. در را محکم به هم کوبید و خود را روی تخت دونفره‌ی کوچکشان انداخت. آن‌قدر گریست و اشک ریخت که صدای دیوار‌ها در آمد و دلشان آب شد.

فردای آن شب سخت، وقتی پدرش مانند هرروز صبح زود از خواب برخاست و به عزم مغازه خانه را ترک کرد، کیسه‌ای کوچک و مشکی‌رنگی را که ریسمانی قهوه‌ای‌رنگ باریک دورش پیچیده بودند پیدا می‌کند؛ کیسه‌ای که درونش چهارقطعه سنگ درشت طلایی‌رنگ به همراه یک دست‌نوشته دیده می‌شد. به روی دست‌نوشته این‌چنین نگاشته بودند:« از طرف یک آشنا...»

از آن روز به بعد زندگی کوچکشان تغییر کرد. خانه‌ای نو گرفتند و در آسایش زندگی کردند؛ لیکن هیچ‌گاه فراموششان نشد که چه روزهای سختی را پیش رو داشتند و یک معجزه مسیر زندگیشان را تغییر داد. دیگر نسرین بدون هیچ دغدغه‌ای به درسش پرداخت، برادرش به مدرسه‌ای بهتر رفت، هرچند که تغییر زیادی مشاهده ننمود! پدرش نیز مغازه‌ای خرید و مشغول کار شد.

و نگار... از این اتفاق به عنوان یک راز سربسته خوشنود بود. کارش این شده بود که بگردد و آدم‌هایی را که واقعا نیاز به کمک دارند شناسایی کند تا بتواند از طریق سنگ جادو وضع زندگیشان را بهبود ببخشد؛ اما در تمام این روز‌ها چیزی درونش ریشه می‌گستراند و او را ذره‌ذره می‌کشت و آن هم خاطرات گذشته بود که دوباره از بالین برخاسته و به ستیز پرداخته بودند. او خود متوجه‌ی این حقیقت نبود و آن را مانند روزهای قبل می‌دانست که برایش عادی جلوه می‌کردند؛ اما این‌بار تفاوتی وجود داشت که نگار آن را فراموش کرده بود. زندگی می‌کرد و زندگی‌های زیادی را نجات می‌داد. هیچ‌کس از حقیقت این ماجرا باخبر نبود که چه کسی این کمک‌های بزرگ را می‌کند. روزنامه‌ها تیتر می‌زدند و از او به عنوان خیّر گمنام یاد می‌کردند که دست به تغییرات بزرگ زده است. اظهارات چندی را نیز نگاشته بودند که به دستشان سنگ‌های درشت طلایی، به همراه یک یادداشت رسیده و از این حکایت شگفت‌زده بودند. و نگار روز به روز آرامشی قبل از طوفان را در وجودش حس می‌کرد.

از طرف دیگر ارسلان به میهمانی بزرگی دعوت بود. در واقع شینا او را به میهمانی خانوادگیشان دعوت کرده بود. کت و شلوار مجلسی شیکی به تن داشت، همراه با یک پاپیون مشکی که روی پیراهن چین‌خورده‌ی سفیدش می‌نشست. عطر دلنواز به خود زده بود و مو‌هایش را مدلی غربی اصلاح کرده بود. ته‌ریشی روی صورتش نشسته بود و نگاه نافذش درون آینه‌ی دراور به خودش پوزخند می‌زد.

موبایلی را از روی میز برداشت. مشکی‌رنگ و ساده به نظر می‌رسید؛ اما در واقع چنین نبود؛ آن را از سعید گرفته بود و برای امروز می‌خواست از آن استفاده کند. این موبایل هم کار شنود را انجام می‌داد و هم در صورت استفاده هرچیزی را ثبت می‌کرد. سرآستین سفیدرنگش از کناره‌های کت مشکی‌رنگش بیرون زده بود.

بعد از اطمینان‌یافتن از خویش، با لبخندی که گاهی بی‌دلیل بر چهره می‌نشاند خانه را ترک کرد. سوار ماشینش شد و به سوی کاخ دخترک پولدار راند. ذهنش بسیار غم‌زده بود؛ اما چهره‌اش مثل همیشه خوش‌رو و خندان به نظر می‌رسید. تفاوت‌ها آتشش می‌زند. تفاوت میان فقیر و غنی، تفاوت میان نفرت و عشق، تفاوت میان هستی و نیستی. زندگی گذشته‌اش پر از لبخند بود؛ اما اکنون لبخند‌هایش اسیر شده بودند.

romangram.com | @romangram_com