#در_انتظار_چیست_پارت_101


- خیلی زور داره نسرین!

نسرین با خنده از جایش برخاست و به سوی دستشویی رفت. آبی به دست و صورتش زد و بعد خشکش کرد، به آشپزخانه‌ی کوچکشان که گوشه‌ی پذیرایی‌شان بود رفت و کتری را پر از آب کرد تا جوش بیاید. خانه‌ی کوچکی داشتند؛ دو اتاق خواب که روبروی آشپزخانه قرار داشت و یک پذیرایی «اِل»‌مانند که خانه‌شان را تشکیل می‌داد. خانه عاری از مبل‌ها و وسایل زینتی بود. دیوار‌ها گچ‌کاری سفید بودند که رد مدادرنگی‌ها و خودکار‌ها گاهی آزرده‌شان می‌کرد. پشتی‌های قرمزرنگ و پارچه‌ی سفید رویش دور تا دور خانه دیده می‌شد و فضای زیبایی تشکیل می‌داد. طاقچه‌ای روی دیوار خودنمایی می‌کرد که قاب عکس مادرش روی آن نشسته بود و قرآن مجید. همه‌چیز ساده به نظر می‌رسید.

از آشپزخانه به در شد و با حالت خندانی ظاهر معترض‌ها را گرفت و گفت:

- خیلی خب خیلی خب! بسه... تازه خونه رو جارو کشیدم، باز می‌خواین گرد و خاک راه بندازین؟

به زحمت از یکدیگر جدایشان کرد. پدرش دستش را به قلبش گرفته بود و نفس‌نفس می‌زد. برادرش تمسخر می‌کرد و با انگشت او را نشان می‌داد. نسرین دوان‌دوان به سوی آشپزخانه رفت و لیوانی آب برای پدرش آورد. لاجرعه آب را سرکشید و دستت درد نکندی گفت و نوش جانی شنید.

به پشتی تکیه دادند و مشغول تماشای تلوزیون شدند. تلویزیون قدیمی کوچکی داشتند که تنها برای دِکور مناسب بود. هیچ برنامه‌ی سرگرم‌کننده‌ای که کمی دلشان را شاد کند پخش نمی‌کرد، جز دو مورد. بقیه‌ی ساعات روز تنها باید به در و دیوار می‌نگریستند و با یکدیگر گلاویز می‌شدند. این بود زندگی ساده و پر از دغدغه‌شان. اکنون نیز مسئله‌ی اجاره‌خانه و دردسرهای دیگرشان تمامی نمی‌يافت. نسرین همان‌طور که به فکر فرو رفته بود، با صورت غم‌گرفته‌ای رو به پدر کرد و گفت:

- بابا؟ قضیه‌ی خونه چی شد؟ تونستی کاری بکنی؟

لبخند از روی چهره‌ی پدر پرید، سر در گریبان برد و با حالت خجالت‌زده‌ای گفت:

- نه باباجون، هرکاری کردم نامروت راضی نشد.

نسرین این دست و آن دست کرد و با لحن پرتشویشی گفت:

- بابا... من... من دیگه دانشگاه نمی‌خوام برم.

پدرش با بهت و اخم‌های در هم سرش را جنباند و با لحن تندی گفت:

romangram.com | @romangram_com