#دنسر_پارت_70


خندید و قبول کرد!! مرتیکه پرو تعارف زدما! خخخ

بعد از اینکه شام رو خوردیم جلوی هتل ایستاد. ازش تشکر کردم و خواستم پیاده شم که صدام زد:

-هیوا؟

-بله؟

-خیلی شانس آوردی که پارتیِ کله گنده ای مثه خانوم نامدار داری. وگرنه دنسر شدن به همین راحتی و سادگی نیست. هزار تا کثافت کاری داره. ازت میخوام خیلی مراقب خودت باشی چون محیطی که واردش شدی کثیف ترین جای دنیاست.

لبخندی زدم و گفتم:

-مرسی که گفتی میدونستم. فعلا.

پیاده شدم و رفتم داخل هتل. لباسمو عوض کردم و جلوی پنجره ی قدی ایستادم. تمام شهر زیر پای منه. این یعنی قدرت. حس عجیبی داشتم. یه سیگار روشن کردم و سرگرمش شدم. ناخودآگاه یاد حوا افتادم... همون دختر چاددری که عاشق رقصیدن بود و یه روزی یواشکی توی خونه رقصشو تمرین میکرد و یواشکی کلاساشو ادامه میداد. حالا رسیده به نقطه ی اوج خودش ولی محاله اون روزا یادم بره. خوشحال بودم از اینکه به آرزوم رسیدم. ولی هنوز توی شوک بودم چون همه چیز خیلی سریع و بی مقدمه انجام شد. بالاخره به اون چیزی که میخواستم میرسم. اینکه همه جا حرف از رقصم باشه. خودمو به همه ثابت کنم. و به مامانی نشون بدم که تلاش هاش و زحمت هاش توی این مدت بیهوده نبوده.

سیگارو توی جا سیگاری خاموش کردم و خودمو پرت کردم روی تخت نرم و بزرگی که برام فراهم کرده بودن. خوب بخوابی هیوا... امروز فوق العاده بود!

خیلیا تعریف رقصمو شنیده بودن. چیزی نمونده بود که شهرو بترکونم!! همه جا حرف من میشد و حوا به آرزوش میرسید!! با یه دختری آشنا شده بودم به نام کیت. ایرانی بود ولی اسمشو به خاطر کارش عوض کرده بود. گریمورمون بود و گاهی هم به خاطر هیکل خوبش جلوی دوربین میرفت. ولی اون مثل من پارتی نداشت و آسون وارد این محیط نشده بود. میگفت کارگردان کار بهم گفت "تو بیا با من باش، من تورو به هر چیزی که بخوای میرسونم" اونم قبول کرده بود و الان اینجا بود! هه! ولی خیلی واسش عادی بود و براش اهمیتی نداشت که چه اتفاقی افتاده. خب شغل ایشون توی ایران هم باید در نظر بگیریم! ولی جدا از اینکه دختر خوبی نبود کارشو خوب بلد بود.

چند روز گذشته بود و منم سعی میکردم با بیرون رفتن سر خودمو گرم کنم. اینجوری که یکم اینجاهارو یاد میگرفتم هم حوصلم سر نمیرفت. اون روز مثل همیشه هندزفری هامو گذاشتم توی گوشم و موهامو جمع کردم بالا و رفتم توی پارکی که نزدیک هتل بود یکم ورزش کنم. چیز جالبی که اینجا وجود داشت این بود که هیچکس به کسی کاری نداشت. یعنی اگه تو وسط خیابون خودتو میکشتی هم مثل ایران همه نمیریختن دورت یا با چشمای متعجب و لبخند تمسخر آمیز نگات کنن. خیلی سرد و بی تفاوت از کنارت رد میشدن مگر اینکه یه برنامه ای داشته باشی و بیان بهت پول بدن! مثل خیلی از اینایی که ساز میزنن یا رقص های گروهی میذارن. توی پارک آروم مشغول دودین شدم و بغد از اینکه یکم بدنم گرم شد سرعتم رو بیشتر کردم. یک ساعت همینطور دویدم و بعدش یه آهنگ که پیشنهاد کار جدیدم بود رو پلی کردم و مشغول رقصیدم شدم. خواننده ی آهنگ یکم معروف بود. دست کم من چندتا از آهنگ هاشو گوش داده بودم. هرچقدرم خودمو هیوا نشون میدادم اما حوای درونم هنوز زنده بود و برای فردا استرس داشت. هیوا ریلکس بود و کارشو میکرد و پولشو میگرفت اما حوا شوق و ذوق داشت برای دیدن اون خواننده ی معروف. افکارمو پس زدم و سعی کردم فقط و فقط روی رقصم تمرکز داشته باشم.

دو روز دیگه هم سپری شد و من با مسعود رفتم سر لوکیشن. من یه گوشه نشستم و مسعود رفت و چند لحظه با پسر قد بلند و خوش استایلی که پشتش به من بود صحبت کرد و برگشت. پرسیدم:

-چی شد؟


romangram.com | @romangram_com