#دالیت_پارت_34
-تو با زندگي خودتو عليرضا بازي کردي نگار!
از جا بلند شدم و روانشناسه گفت:
-قبل از اينکه دير بشه به خودت کمک کن،زندگي جريان داره..بدون عليرضا..با عليرضا..پ-با عليرضا نه بدونش
-اگر تو رو ميخواست برات ميجنگيد،مي اومد جلو،جاي سمانه تو همسرش بودي
-سمانه همسرش نيست،نامزدشه!!عليرضا قبل صيغه منو خواهر کوچيکترش ميديده
روانشناس سر تکون داد و گفت:
روانشناس-نگار من وقتي ميتونم بهت کمک کنم که خودت بخواي
-خداحافظ
***
هستي از جا بلند شد و گفت:
-چيشد؟!
-ميگه زندگي جريان داره عليرضا رو فراموش کن
-بايد با يکي ديگه شروع کني
-نميتونم
-از بس که خري،اصلا توي اين يک ماه ونيم اومده ببينتت؟!
-هستي!!؟من مثل تو نيستم مثل بقيه دخترا نيستم من..
-يه خر به تموم عيار هستي
،به قيافه ت نگاه کردي،ابروهاي پر،لباس سياه...
رفتيم سوار ماشين هستي شديم و هستي گفت:
-کلاس يه ربعِ شروع شده
-نترس به کلاس راهمون ميده..
سر کلاس نشسته بودم به استاد هم خيره بودم و ميدونستم هيچ چيز نميشنيدم جز زمزمه هايي که درمقابل حرفاي روانشناس وهستي مقابله ميکرد..
تا کلاس تموم بشه من در خاطرات و روياهام سفر ميکردم تا جائي که هستي گفت:
romangram.com | @romangram_com