#دالیت_پارت_17
-نگار!!
دست رو سرش کشيدم و گفتم:
-عليرضا،با من کاري نداشته باش فقط تحملم کن
عليرضا تو چشمام عميق نگاه کرد و گفت:
-نگار مريض ميشي
-نميشم تو نميدوني من چه عشقي ميکنم تو که مثل من نيستي،تو ساعتو نگاه ميکني که کي زمان ميگذره من نگاه ميکنم که چقدر ديگه تو رو دارم!
عاصي شده و نگران گفت
-نگار ديوونه ميشي من ميدونم،چه غلطي کردم...
بي تاب و بيقرار نگاهش کردم؛نگار خوب ببينش ميخواي يه عمر با اين چشماي خيالي زندگي کني ها!چرا نفهميده بودم اين عشق تو وجودم که همه رو مثل اون ميخواستم،عليرضاِ؟!الأن تنها زمانيِ که حلال منِ،سر بلند کردم و با چشماي عاشقم عشقمو نگاه کردم،نگرانيش کم شده بود..چشمم که به چشماش افتاد تازه يادم اومد که بعد از فردا تازه گريه هام شروع ميشه ميخوام بيوه ي عشقِ عليرضا بشم وقتي که بچه هاي علي و سمانه به دنيا بيان من عين قالب يخي که تو حرارت زياد آب ميشه،آب ميشم و تموم ميشم..عين شمع ميسوزم و از افسوس دق ميکنم نه از حسادت نه از غبطه...
عليرضا با صداي خفه و اروم گفت:
-نگار
-سيسسسس،سسسيسسس
....مثبت18!!!.....
بي حال گفت :)
-نگار بخواب تو بخوابم نياز داري
بوسيدمشو گفتم:
-به تو نياز دارم حتي به نفس کشيدنم بي تو نيازي نيست
نفسي کشيدم علي آنقدر به طوافم عادت کرده بود که ديگه بيدار نميشد ولي خواب من در برابر هيجان و نيازم محو شده بود؛تا خودِ اذان صبح علي برام شده بود کعبه «استغفرلاله» رفتم دوش گرفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد عليرضا رو صدا کردم که نماز خوندشم تو يادم جا بيوفته و حک بشه!
عليرضا-نگار بخواب،آنقدر گريه نکن چشمات بدجوري قرمز شدن
با يکدنگي گفتم:
-چشمام وقتي تو رو ميبينن گلگون ميشن
عليرضا توجيه گرانه گفت:
-نگار مادرت ميفهمه تو اين دو سه روزي که به اصطلاح رفتي مشهد حالت خراب شده
romangram.com | @romangram_com