#چشمان_سرد_پارت_9


ترسیدم از اون روزایی که من عاشقت بودم

یعنی احساس تو چشمات گرمی دستای تو دستم

دروغ بود ؟ دروغ بود من درگیر یه بازی پستم

آهنگ خ*ی*ا*ن*ت حامدفرد!

همینطورکه باآهنگ زمزمه میکردم واسه خودم یه لیوان شیرریختم وفکرم رومشغول این چندروزکردم که چکارکنم

همیشه توتعطیلاتم میموندم که چطوری بگذرونمشون!

الان هم موندم چه کنم فعلابهتره فردابعدازظهرحرکت کنم برم شیرازالان هم بهتره برم بخوابم!

سیستم روخاموش کردم وبه سمت اتاقم رفتم لباسام روعوض کردم وروتختم افتادم والبته به زوریه خواب آور خوابیدم!

-سلام مامان خوبین؟

-.....

-مرسی قربونتون!مامان خونه این؟

-......

-پس خوبه!من نزدیک شیرازم تایه ساعت دیگه میرسم خونه!

-.....

-آره مامان دارم میام خونه!الان پشت فرمونم قربونت فعلا!

گوشی روقطع کردم بیچاره مامانم چقدرخوشحال شده!خیلی خوب طنین خانم پیش به سوی آ*غ*و*ش مادر!

به خونه که رسیدم دیگه نزدیکای ساعت نه صبح بود!دروکه زدم طرلان آیفن روبرداشت وگفت

-هوی ذلیل مرده بازتواومدی که اینامنوتحویل نگیرن؟

ازاون ورصدای مامان میومدکه میگفت طرلان دروواسه آبجیت بازکن پشت درچرانگه داشتی دخترم رو!طرلان هم باغرغردروبازکرد

رفتم داخل وماشین روتوپارکینک خونه پارک کردم به حیاط خونه نگاه کردم چقدردلم واسه اینجا تنگ شده بوداماچه کنم که دیگه نمیتونستم اینجا طاقت بیارم

بعدازاون دیگه...اه بازیادش افتادم

برگشتم طرف درخونه که مامان روباسینی اسفندش دیدم اشکایی که توچشمم حلقه زده بودروپاک کردم نه من طنین دیگه گریه نمیکنم!

به سمت مامان رفتم که فوری منوتوآ*غ*و*شش گرفت وهمین طورکه گریه میکردصورتم رومیب*و*سید!

رفتم داخل خونه اینجاهم هیچ تغییری نکرده بودهنوزهمون دکوراسیون!پرده های سبزپسته ای باحریرسفیدومبلای راحتی سفید والبته یه دست مبل سلطنتی که آخرسالن چیده شده بودوسمت چپ هم که آشپزخونه هیچ تغییری نکرده بودهنوزهمون میزغذاخوری قهوه اب روداخلش داشت که خانوادگی اونجاغذامیخوردیم البته توسالن یه میزغذاخوری خیلی شیک هم مامانم واسه مهمون قرارداده بودازکنارآشپزخونه هم که یه راهرومیرفت واسه اتاقا!که سه تااتاق بایه سرویس بهداشتی اونجاقرارداشت که اتاق من آخرین اتاق ته راهروبود!

همین طورکه داشتم خونه روبررسی میکردم یه دفعه حس کردم دستتم سوخت!

که طرلان روباچشمای سرخ شده ازخشم کنارخودم دیدم!تانگاهش کردم شروع کرد

-علیک خانم!یه وقت سرنچرخونی ماراببینی؟همچین عین این عصاقورت داد هااومده توکه فکرکردم سرش رو روی گردنش پرچ کردن که تکونش نمیده!

همینطورداشتم نگاهش میکردم که چندثانیه زل زدتوچشای من گفت

-هوی چشات رودرویش کن من شوهردارما میگم اقامون چشات رودربیاره ها!


romangram.com | @romangram_com