#چشمان_سرد_پارت_161


-طرلان!متاسفم

من هم شروع به گریه کردم وگفتم

-نه نگومتاسفم!خواهرم پیدامیشه من مطمئنم.من مطمئنم

اون هم تندتندسرش روبه تاییدحرفام تکون میدادواشک میریخت

منوازخودش جداکردوروبه چدرومادرم که حالارسیده بودن به ما گفت

-سلام.بفرمایین بیرون منتظرتون هستن

بعدهم روکردبه مادرم وگفت

-واقعامتاسفم

دوباره صدای گریه مامان بلندشد

بهناز-گروهی ازسران ارتش بیرون ازفرودگاه منتظرتون هستن

بااین حرف همه به بهنازنگاه کردیم که سرش روانداخت پایین

رفتم جلوش ونگهش داشتم

-منظورت چیه؟

دوباره اشکاش دراومدوگفت

-همه ازپیداشدن طنین ناامیدشدن

-چی؟چرا؟مگه چندوقته ازگم شدنش میگذره؟

-یه ماهه!

باتعجب دادزدم

-چی؟پس چراحالابه ماخبردادین؟توچرازودترنگفت ی؟

-ستاداصلی به هیچ کس خبرنداده بودماهم تازه خبردارشدیم

خدای من باورم نمیشد.ایناچی پیش خودشون فکرکردن.اونافکرمیکنن خواهرمن مرده

بیرون که اومدیم حدودبیست نفرنظامی جلوی درب خروجی فرودگاه وایساده بودن که بادیدن بهنازکنارمافورااحترام گذاشتن

دلم میخواست برم بزنمشون.محال بودکه خواهرمن مرده باشه!اون زنده است ایناچرااینقدرباترحم به مانگاه یکنن

رفتم جلوباجیغ گفتم

-اومدین اینجاچیکار؟به جای این کارابرین خواهرم روپیداکنین.اون نمرده اون نمرده

بعدهم باگریه روی زمین افتادم که بهنازکمکم کردبلندشم

برام سخت بودغیرقابل باوربود

....

آریا


romangram.com | @romangram_com