#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_158
آنشب بقدری خسته و خواب آلود بودم که غذا نخورده به رختخواب رفتم و بنوعی بیهوش شدم .
فردای آنروز هم یک روز دلگیر پائیزی بود . بارش برف زود هنگام ، حس دلتنگی و غم را در وجودم به غلیان می انداخت . و این در حالی بود که تمام آن روز ، آقای متین حتی یکبار هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد!
روزها تبدیل به هفته ها و هفته ها تبدیل به ماه ها می شد و برخوردهای خشک و رسمی آقای متین با من و ترس من از او همچنان ادامه داشت . گاهی پرخاشها و دستورهای بی دلیلش همه را به تعجب می انداخت! ولی من سرسختانه به این مبارزه ادامه داده و کمترین اعتراضی نمیکردم .
در یکی از همان روزها، پس از صرف نهار ، به دلیل سبکی کارها، همکارها دور هم نشسته بودند و هرکس مطلب جالب و خنده داری که به ذهنش می رسید، تعریف میکرد . از خاطرات دوران مدرسه گرفته تا شیطنتها و لطیفه های بامزه! من تمام آن روز را در اتاق بایگانی ، مشغول بررسی قراردادهای جدید بودم .آقای متین از طریق تلفن اطلاع داد که تعدادی از پرونده ها با کدهای مشخص را میخواهد .پس از برداشتن پرونده ها بسمت دفترش روان شدم .همکارها نزدیک دیوار شیشه ای نشسته بودند و به حرکات فرشاد آنقدر خندیده بودند که صورتشان گل انداخته بود . با تعجب پرسیدم :
- یکی به من بگه شما به چی می خندید؟!
فرشاد سرفه ای کرد و جواب داد:
romangram.com | @romangram_com