#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_157

متوجه شیطنت من شد و لبخندی زد:

- منظور؟!

خنده ام گرفت .

- منظوری نداشتم ، همینطوری گفتم .

- ای بدجنس! منم که اصلا تو رو نمی شناسم!

- خیلی خب ، حالا اینقدر خودت رو لوس نکن ، خیلی هم دلت بخواد!

لبخندی زد و در افکارش غرق شد . لحظه ای از تصور شایان در لباس دامادی که الهام نیز کنارش بود، لبخند زدم .الهام صورتی ظریف و بچه گانه داشت و چشمهای درشت قهوه ای اش ، آنقدر ملیح و زیبا بود که نگاهها را به دنبال خود می کشید . همیشه یک نوع لوندی خاص در حرکاتش به چشم میخورد .ولی ادب و نزاکت و مهربانی بیش از اندازه اش ، بی اراده انسان را مجبور به احترام گذاشتن به او میکرد .


romangram.com | @romangram_com