#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_152

در تمام عمرم از کسی تا این اندازه نترسیده بودم .آن مرد قوی هیکل با آن شانه های ستبر، عضلات پیچ در پیچ ، آن چهره جذاب و چشمهای عصبانی در نظرم هراس انگیزترین موجود روی زمین آمد .در حالیکه قلبم داشت از حلقومم بیرون می زد ، پرونده را برداشتم و بسرعت از اتاق گریختم .بمحض خارج شدن ، دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، با شدت به بیرون فرستادم .در مقابل او تمام جسارت و شهامتم را از دست می دادم و این واقعا تعجب آور بود! در یک لحظه چشمم به همکارها افتاد که با دلواپسی نگاهم می کردند .لبخندی بی اراده روی لبهایم نشست و با شیطنت گفتم:

- وضعیت سفیده ، از پناهگاهها خارج بشید!

هر سه نفر خندیدند و فرشاد، مهربانانه بطرفم آمد:

- خانم رها! صدای متین خیلی واضح شنیده می شد . ولی شما اصلا ناراحت نباشید .اون با هر کارمندی اوایل همینطوری برخورد می کنه!

و با شیطنت صدایش را پایین آورد:

- به اصطلاح میخواد گربه رو دم **** بکشه!

الهام با لبخند صمیمانه ای اضافه کرد:


romangram.com | @romangram_com