#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_117

لبخندی زدم و با نگاه، مادر را که از اتاق خارج می شد بدرقه کردم .با صدای خفه و زنگداری که به دلیل ضعف جسمانی ام بود، گفتم:

- خیلی خب، اینقدر لوسم نکن .اگر چندتا سوال ازت بپرسم راستش رو می گی؟!

- تو جون بخواه عزیزم، کیه که بده؟!

به شیطنتش خندیدم و دستش رو گرفتم:

- نترس گدا، جون ازت نمیخوام ، فقط چند تا سوال...........

با محبت بوسه ای روی موهام گذاشت:

- چی میخوای بدونی؟


romangram.com | @romangram_com