#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_116

با فریادی خفه من رو در آغوش گرفت و در حالیکه صدای گریه اش ، روحم رو خراش می داد گفت:

- خدایا شکرت! خیلی دوستت دارم شیدا! من بیجا می کنم تو رو تنها بذارم!!

دستم رو توی موهاش فرو کردم و با دست دیگه ام اشکهاش رو پاک کردم:

- گریه نکن شایان ! گریه تو بیشتر از هرچیزی ناراحتم می کنه ..........

هنوز جمله رو کامل نکرده بودم که مادر و در پی اون، پدر و دکتر دوان دوان به اتاقم اومدند .مادر با شادی و گریه من رو در آغوش کشید و غرق بوسه کرد و برای بازگشت دوباره ام به زندگی، خدا رو صد بار شکر گفت .دکتر و پدر هم هر کدوم بنوعی ابراز خوشحالی کردند .بلافاصله برام غذا آوردند .تمام مدتی که غذا می خوردم شایان و مادر با ولع سیری ناپذیری به من نگاه میکردند ومراقب بودند تا همه غذام رو بخورم! از نگاه اونها خنده ام می گرفت و شایان مدام سر به سرم می ذاشت .

بعد از چند ساعت پدر و شایان ودکتر در حالیکه مشغول صحبت بودند از اتاق خارج شدند .مادر با مهربونی نوازشم میکرد و اصرار داشت که زودتر استراحت کنم .شایان مجددا برگشت و با خوشحالی گفت:

- قربون آبجی کوچولوی گلم برم که اینقدر شجاعه! نمی دونی دکتر چقدر خوشحال و امیدوار بود!


romangram.com | @romangram_com